پسرک گفت : " گاهی اوقات قاشق از دستم می افتد . "
پیرمرد گفت : " من هم همینطور . "
پسرک آرام نجوا کرد : " من شلوارم را خیس می کنم . "
پیرمرد خندید و گفت : " من هم همینطور "
پسرک گفت : " من خیلی گریه می کنم ."
پیرمرد سری تکان داد و گفت : " من هم همینطور . "
اما بدتر از همه این است که... پسرک ادامه داد:آدم بزرگ ها به من توجه نمی کنند .
بعد پسرک گرمای دست چروکیده ای را حس کرد .
" می فهمم چه حسی داری . . . می فهمم . "
همیشه کسی هست که از نظر رفتاری تو را الگو قرار دهند. پس سعی کن باعث گمراهی دیگران نشوی .
زمانی که متولد شدم به من آموختند دوست بدار ولی حالا که دیوانه وار دوست می دارم می گویند
فراموش کن آیا این است راه و رسم زندگی ...
نظر یادتون نره ه ه ه ه ه ه
- برو به اوستا بگو این وافوری که
واسه
من ساختی سوراخش کوچیکه .
-- برو به اربابت بگو ٬ سوراخش به اندازه ای
هست
که کل زندگیت از توش رد شه
تاجری پسرش را برای آموختن »راز خوشبختی « نزد خردمندی فرستاد .پسر جوان چهل روز تمام در
صحرا راه رفت تا اینكه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله آوهی رسید .مرد خردمندی آه او در
جستجویش بود آنجا زندگی می آرد.
به جای اینكه با یك مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد آه جنب و جوش بسیاری در آن به چشم
می خورد، فروشندگان وارد و خارج می شدند، مردم در گوشه ای گفتگو می آردند، ارآستر آوچكی
موسیقی لطیفی می نواخت و روی یك میز انواع و اقسام خوراآی ها لذیذ چیده شده بود .خردمند با این
و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر آند تا نوبتش فرا رسد.
خردمند با دقت به سخنان مرد جوان آه دلیل ملاقاتش را توضیح می داد گوش آرد اما به او گفت آه
فعلأ وقت ندارد آه »راز خوشبختی « را برایش فاش آند .پس به او پیشنهاد آرد آه گردشی در قصر
بكند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد.
مرد خردمند اضافه آرد :اما از شما خواهشی دارم .آنگاه یك قاشق آوچك به دست پسر جوان داد و دو
قطره روغن در آن ریخت و گفت :در تمام مدت گردش این قشق را در دست داشته باشید و آاری آنید
آه روغن آن نریزد.
مرد جوان شروع آرد به بالا و پایین آردن پله ها، در حالیكه چشم از قاشق بر نمی داشت .دو ساعت
بعد نزد خردمند بازگشت.
مرد خردمند از او پرسید: »آیا فرش های ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟ آیا باغی آه استاد باغبان ده
سال صرف آراستن آن آرده است دیدید؟ آیا اسناد و مدارك ارزشمند مرا آه روی پوست آهو نگاشته
شده دیدید؟ «
جوان با شرمساری اعتراف آرد آه هیچ چیز ندیده، تنها فكر او این بوده آه قطرات روغنی را آه خردمند
به او سپرده بود حفظ آند.
خردمند گفت: »خب، پس برگرد و شگفتی های دنیای من را بشناس .آدم نمی تواند به آسی اعتماد
آند، مگر اینكه خانه ای را آه در آن سكونت دارد بشناسد. «
مرد جوان این بار به گردش در آاخ پرداخت، در حالیكه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه
آامل آثار هنری را آه زینت بخش دیوارها و سقف ها بود می نگریست .او باغ ها را دید و آوهستان های
اطراف را، ظرافت گل ها و دقتی را آه در نصب آثار هنری در جای مطلوب به آار رفته بود تحسین آرد .
وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف آرد.
خردمند پرسید: »پس آن دو قطره روغنی را آه به تو سپردم آجاست؟ «
مرد جوان قاشق را نگاه آرد و متوجه شد آه آنها را ریخته است.
آن وقت مرد خردمند به او گفت:
»راز خوشبختی این است آه همه شگفتی های جهان را بنگری بدون اینكه دو قطره روغن داخل قاشق
را فراموش آنی «
مرحوم آقاى بلادى فرمود یکى از بستگانم که چند سال در فرانسه براى تحصیل توقف داشت، در مراجعتش نقل کرد که:
در پاریس خانه اى کرایه کردم و سگى را براى پاسبانى نگاه داشته بودم، شبها درب خانه را مى بستم و سگ نزد در مى خوابید و من به کلاس درس مى رفتم و برمى گشتم و سگ همراهم به خانه داخل مى شد. شبى مراجعتم طول کشید و هوا هم به سختى سرد بود به ناچار پشت گردنى پالتو خود را بالا آورده، گوشها و سرم را پوشاندم و دستکش در دست کصورتمرده صورتم را گرفتم، به طورى که تنها چشمم براى دیدن راه باز بود، با این هیبت درب خانه آمدم تا خواستم قفل در را باز کنم سگ زبان بسته چون هیبت خود را تغییر داده بودم و صورتم را پوشیده بودم، مرا نشناخت، به من حمله کرد و دامن پالتوی مرا گرفت.
من فورا پشت پالتو را انداختم وصورتم را باز کرده، صدایش زدم تا مرا شناخت. با نهایت شرمسارى به گوشه اى از کوچه خزید. در خانه را باز کردم و هرچه اصرار کردم داخل خانه نشد. به ناچار در را بسته و خوابیدم. صبح که به سراغ سگ آمدم دیدم مرده است، دانستم از شدت حیا جان داده است...
کودک
کسی اونجا نیست؟؟؟؟
مگه اونجا خونه خدا نیست؟
پس چرا کسی جواب نمیده؟
یهو یه صدای مهربون!..مثل اینکه صدای فرشتس.بله با کی کار داری کوچولو؟
خدا هست؟باهاش قرار داشتم..قول داده امشب جوابمو بده.
بگو من میشنوم.کودک متعجب پرسیدمگه تو خدایی؟من با خدا کار دارم........
هرچی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم.
صدای بغض الودش اهسته گفت یعنی خدا دوستم نداره
فرشته ساکت بود بعد از مکثی نه چندان طولانی
نه خدا خیلی دوست داره.مگه میتونه کسی تورو دوست نداشته باشه؟
بلور اشکی در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست
و بر روی گونه اش غلطید و با همان بغض گفت .اگه اصلا نگی خدا
باهام حرف بزنه گریه میکنما....
بعد از چند لحظه هیاهو ی سکوت
بگو زیبا بگو.هرانچه که در دل کوچکت سنگینی میکند بگو..
بغض امانش را بریده بودبلند بلند گریه کرد وگفت خدا جون خدای مهربون خدای قشنگم
میخواستم بگم تورو خدا نزار بزرگ شم تورو خدا...چرا؟
این مخالف تقدیره.چرا دوست نداری بزرگ بشی؟اخه خدا من خیلی تورو دوست دارم قد مامانم ده تا
دوست دارم.اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟
نکنه یادم بره یه روزی بهت زنگ زدم؟نکنه یادم بره هرشب باهات قرار داشتم؟
مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمیفهمن
مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم باتودوستم
مگه ما باهم دوست نیستیم؟پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه؟
خدایا چرا بزرگا حرفشون سخت سخته؟
مگه اینطور نمیشه باهات حرف زد...
خدا پس از تمام شدن گریه های کودک.
ادم محبوب ترین مخلوق من..چه زود خاطراتش را رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه..
کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب
من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت
کاش همه مثل تو من را برای خودم ونه برای خودخواهی شان میخواستن.
دنیا برای تو کوچک است...
بیاتا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی...
کودک کنار گوشی تلفن در حالیکه لبخندی بر لب داش
در اغوش خداخواب رفت
موضوع : داستان های عبرت انگیز ،
داستان مادر
مادر من فقط یك چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت
یك روز اون اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره
خیلی خجالت كشیدم. آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟
به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم و فورا از اونجا دور شدم
روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت، هووو، مامان تو فقط یك چشم داره!
فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم.
كاش زمین دهن وا میكرد و منو ، كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد
روز بعد بهش گفتم، اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی میری ؟!!!
اون هیچ جوابی نداد....
حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم، چون خیلی عصبانی بودم.
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم
اونجا ازدواج كردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی
از زندگی، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم
تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو
وقتی ایستاده بود دم در، بچه ها به اون خندیدند
و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا اونم بی خبر
سرش داد زدم، چطور جرات كردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!
گم شو از اینجا! همین حالا
اون به آرامی جواب داد، اوه خیلی معذرت میخوام.
مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم، و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد
یك روز، یك دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور
برای شركت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم
بعد از مراسم، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون البته فقط از روی كنجكاوی
همسایه ها گفتن كه اون مرده
ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم
اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن
ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فكر تو بوده ام.
منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا
ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تو رو ببینم
وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم
آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی، تو یه تصادف، یك چشمت رو از دست دادی
به عنوان یك مادر، نمی تونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو
برای من اقتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه
با همه عشق و علاقه من به تو
مادرت