خاطرات هرگاه به یادم افتادی.....به اسمان نگاه کن.....من انجا نیستم.....زیر خاکم....با خدایم حرف بزن
| ||
|
دوستان این وبلاگ به دلیل کیفیت بالای لوکس بلاگ!!!!!!!!!!!!!! به ادرس زیر منتقل شد
میرسه روزی که توهم باورکنی این همه فاصله ر باورت شه جداییمون ٬ مرگ یک خاطره ر میرسه روزی که تو هم باور کنی غصه ر باور کنی خستگی این تن عاشق و خسته ر میرسه روزی که باور کنی تموم شدن قصه ر اون روز می بینی اخر خط و کمبود عاطفه ر شاید اون لحظه باورت شه پاکی اون همه گریه ر آرزومه اون شب قبول کنی این دل دیوونه ر فقط اون روز از یاد نبری این عاشق دل شکسته ر اما اون وقت میخوریم حسرت این عشق ساده ر میرسه روزی که باور کنیم تموم شدن این لحظه ر این روزهــا از همه دوری می کند حافـــظه ی بلنـــد مدت من" انگـــار سیر شـده است از خــوردن آن همــه خـــاطـــره .. !! دیگر عادت کرده ام به داشتــن خدایی که همیشـــه سکوت می کند
روزی خرکی بود بسی زیبا با خواهر و مادر اما نداشت بابا با یارانه ای که می گرفت و حقوق اندک می توانست اداره کند یک زندگی کوچک روزی خر غصه ی ما عاشق شد عاشق دختری که ازاو خرتر بود،شد خر عاشق به سوی خانه روانه شد تا مادر چهره اش بدید از رازش اگاه شد مادر گفت: غصه ات چیست؟ تو فقط بگو ان دختر کیست؟ خر گفت:دختری بس زیباست خانه یشان هم در فلانجاست مادرخر فردا صبح خندان برای تحقیق رفت اماانچنان عصبانی برگشت که ای کاش نمی رفت مادر گفت:او دختر خوبی نیست فلان است احمق!او چشم بادومی و اهل افغان است نه یارانه می گیرد و نه شناسنامه دارد تازه به همه گفته از قبرس می اید!!! تو جمع کن انچه را به دست می اوری مازاد بعدش هم برو تحصیل کن در دانشگاه ازاد برو درس خوان و مهندس شو شوهر یک زن نایس( (nice شو تازه من یک روز که از دانشگاه عبور میکردم داشتم یواشکی به حرف استادها گوش میکردم استاد ها با هم یک صدا می گفتند این دانشجو ها به خر زکی گفتند از ان پس به تو می گویند جناب خر مهندس اگر نخواهی هم دکترخر اسمی برای خودت به هم بزن پوز این دختر هم به خاک بزن کلی پول دربیار و به خارج رو به انگلیس ،المان یا قبرس رو یک دختر اورجینال قبرسی بگیر بعدش هم انجا سه تا سه تا زن گیر این دختره ایکبیری و افغانی چیست؟ ان ورپریده اصلا لایق پسر من نیست خر گفت:افرین به این مادر دانا او برای من هم مادرست هم بابا من به نصیحت تو عمل می کنم می روم و ازاد ثبت نام می کنم بعد تحصیل،دکتر یا مهندس می شوم می روم رئیس ناسا در قبرس می شوم در انجا هم زوجه اختیار می کنم برایتان10-20تا نوه مهیا می کنم
فرض کنید: به شما این امکان رو میدن که یه رئیس واسه دنیا انتخاب
برای خوندن مطلب به ادامه مطلب برید
ادامه مطلب
واي، باران؛ باران؛
چوپاني گله را به صحرا برد به درخت گردوي تنومندي رسيد. برای خوندن داستان به ادامه ی مطلب بروید
ادامه مطلب
همه مي پرسند: چيست در زمزمه مبهم آب؟ چيست در همهمه دلکش برگ؟ چيست در بازي آن ابر سپيد، روي اين آبي آرام بلند که ترا مي برد اين گونه به ژرفاي خيال؟ چيست در خلوت خاموش کبوترها؟ چيست در کوشش بي حاصل موج؟ چيست در خنده جام که تو چندين ساعت، مات و مبهوت به آن مي نگري؟ به تو مي انديشم. اي سراپا همه خوبي! تک و تنها به تو مي انديشم. همه وقت، همه جا، من به هر حال که باشم به تو مي انديشم. تو بدان اين را، تنها تو بدان. تو بمان با من، تنها تو بمان. جاي مهتاب به تاريکي شبها تو بتاب. من فداي تو، به جاي همه گلها تو بخند. اينک اين من که به پاي تو در افتادم باز؛
ريسماني کن از آن موي دراز؛
تو بگير؛ تو ببند؛ تو بخواه.
تو بمان با من، تنها تو بمان.
من همين يک نفس از جرعه جانم باقيست؛
آخرين جرعه اين جام تهي را تو بنوش.
فريدون مشيري شنبه :
خداجون چیه دیگه چی شده؟بازم که خیسه چشات نکنه ایندفعه هم یکی ول کرده دستاش از دستات
نکنه بازم یکی بهت گفته خیلی بی مرامی بی وفایی نکنه بازم یکی گفته که ولش کردی تو تنهایی
غصه نخور گریه نکن خوب ما دیگه همینیم ولی میمیریم اگه فقط یه روز تو ر نبینیم
اونا نمیدونن تو اصلا واسه چی اشک میریزی دل دادن به اونا مثل اینه که دلت دور میریزی
خدایا تو ساختی اینجا ر واسه ما اما توش غریبی بازی و بی وفایی ما ادما ر با خودت می بینیی؟
همیشه دستات سفت میزاری تو دستامون اما بازم میگیم:خدا که ولمون کرد نکنه تو تنهایی ببازم؟
این قانون زمینه که تو دوستی هامون رعایت می کنیم هر که خیلی خوب بود باید تو خوبیش شک بکنیم
هر خوبیی که بکنی باز میگیم نه این خوب نیست اینجا راه و روش دوستی مردم بی دروغ نیست
پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت. - ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ - می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود داردکه حرکت تو را هدایت می کند. برای اینکه خودت را درمسیر درست نگهداری مهم است . زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقبت درونت باش که چه خبر است. .بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هرکاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی.
دکتر شريعتي : «كلاس پنجم كه بودم پسر درشت هيكلي در ته كلاس ما مي نشست كه براي من مظهر تمام چيزهاي چندش آور بود ،آن هم به سه دليل ؛ اول آنكه كچل بود، دوم ا ينكه سيگار مي كشيد و سوم - كه از همه تهوع آور بود- اينكه در آن سن و سال، زن داشت. !. .... چند سالي گذشت يك روز كه با همسرم از خيابان مي گذشتيم ،آن پسر قوي هيكل ته كلاس را ديدم در حاليكه خودم زن داشتم ،سيگار مي كشيدم و كچل شده بودم
کم کم یاد خواهی گرفت :
کم کم یاد میگیری :
خورخه لوییس بورخس
در بيمارستاني، دو بيمار در يک اتاق بستري بودند. يکي از بيماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر يک ساعت روي تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشيند ولي بيمار ديگر مجبور بود هيچ تکاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد. آنها ساعتها با هم صحبت ميکردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازي يا تعتيلاتشان با هم حرف ميزدند و هر روز بعد از ظهر، بيماري که تختش کنار پنجره بود، مينشست و تمام چيزهائي که بيرون از پنجره ميديد، براي هم اتاقيش توصيف ميکرد. پنجره، رو به يک پارک بود که درياچه زيبائي داشت. مرغابيها و قوها در درياچه شنا ميکردند و کودکان با قايقهاي تفريحيشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن، به منظره بيرون، زيبيايي خاصي بخشيده بود و تصويري زيبا از شهر در افق دور دست ديده ميشد. همانطور که مرد کنار پنجره اين جزئيات را توصيف ميکرد، هم اتاقيش جشمانش را ميبست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم ميکرد و روحي تازه ميگرفت. روزها و هفتهها سپري شد. تا اينکه روزي مرد کناز پنجره از دنيا رفت و مستخدمان بيمارستان جسد او را از اتاق بيرون بردند. مرد ديگر که بسيار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار اين کار را با رضايت انجام داد. مرد به آرامي و با درد بسيار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بيندازد. بالاخره ميتوانست آن منظره زيبا را با چشمان خودش ببيند ولي در کمال تعجب، با يک ديوار بلند مواجه شد! مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقيش هميشه مناظر دل انگيزي را از پشت پنجره براي او توصيف ميکرده است.
پرستار پاسخ داد: ولي آن مرد کاملا نابينا بود
آرزوها روزی پسرک فقیری که پا نداشت کنارخواهرش نشسته بود.به پاهای برهنه ی او نگاه کردو در دلش گفت:خدایا چه میشد اگر من هم پا میداشتم؟ ناگهان خواهر او زمزمه کنان به پاهایش نگاه کرد و گفت:خدایا چه میشد اگر من هم برای راه رفتن روی زمین کفش هایی داشتم؟ در این حین نوجوانی که قیافه ی معمولی تری داشت از کنار انها رد شد و با خود گفت:خدایا چه میشد اگر من هم می توانستم کفشی نو بخرم؟ پسرک تا نگاهش را از زمین بلند کرد چشمهایش به زنی افتاد که داشت با بقل دستی اش در حالی که با یک جعبه کفش از کفش فروشی بیرون می امد حرف میزد و میگفت:چه میشد اگر خدا کاری میکرد که من بتوانم این کفش های 100هزار تومانی را بخرم؟ پسرک لبخندی زد و به اسمان نگاه کرد و گفت:خدایا ممنون که به من پا ندادی.چون اگر پا میداشتم کفش هم میخواستم.اگر کفش میداشتم باید یک دانه نو میخریدم اگر یک دانه نو میخریدم گرانترش را میخواستم.و شاید بعد هم تمام عالم را.اما حال از همه ازاد تر و راحت ترم........ سلااااااام.اینم یه اپ دیگه.اما شاید این اخرین اپم باشه تا یه ماه دیگه نتونم پست جدیدی بفرستم.اخه امتحانام داره شروع میشه.امیدوارم این اپم هم قشنگ باشه.بای
تمومه دنیام زیر و رو کردم به خاطر تو تمومه شب پر گریه کردم به خاطر تو کاش رنگی می گرفت این دل ساده ی من از تو صد افسوس که تمام عشق را خط خطی کردم به خاطر تو عشق بازی هایم شهره ی شهر است اما چیزی از غمش دم نمی زنم آن هم به خاطر تو همه ی روزگار بی تو بودن را زیر و رو کردم شاید باز هم اشکی ببینم که ریخته شد به خاطر تو اما نه این دل ساده ی من دیگر بیش از این گول نمی خورد و نمی گوید فقط به خاطر تو
اوج قصه ی غمناکم انجاست که حتی دلم هم به حرفم گوش نمی دهد از دست تلخی های خاطر تو تنها گذاشتی دلم را و دیگر هیچ به یاد تو نیست اما چه کنم که باز هم شود ضربانش به خاطر تو؟ شاید به دارش کشم این دل ساده و تنگم را ان وقت دیگر من می مانم و خیال و خاطر تو ترسم از این است که او مرا دنبال خود کشد و من تنها توانم گفتن شعری باشد به خاطر تو چه باکم از دل کندن و دل بستن دل؟ من این کار را خوب یاد گرفتم به خاطر تو نمی دانم کدام یک مالک من می شوند فرجام دلی که بی تو می رود یا منی که زنده ام به خاطر تو اما ای عشق قشنگم غم نخور چون زندگی افسانه ای ست که شروع پایانش ست به خاطر تو
فقر برای خواندن داستان به ادامه ی مطالب بروید
ادامه مطلب [ یک شنبه 25 ارديبهشت 1390برچسب:داستان,داستان کوتاه, ] [ 17:39 ] [ مریم ]
در جلسه ی امتحان عشق من مانده بودم و یک برگه ی سفید!یه دنیا حرف نگفتنی و یه بقل تنهایینمیدونم وقت امتحان چه قدر بود.شاید 5 دقیقه شاید1ساعت شاید1 ماه یا شایدم یه عمر!!!!!!اما برگم هنوز سفید سفید بود....... برای خواندن مطلب به ادامه ی مطلب بروید ادامه مطلب
خدایا دلم گرفته...........
دلم گرفته از قصه ی تلخ خلقت از این بودن از این درد و حسرت
میخوام برگردم یه چند سالی میشه همه میخواییم اما نمیدونم واسه چی نمیشه؟
نمیدونم چی شد که یه دفعه ما بد شدیم تورفتی اون بالا و ما توخودمون گم شدیم
خوب میدونم یه روزی برمیگردی واسه ما دنبال ما میگردی
خدایا تا همیشه چشم به راهت میمونم زمین جای خیلی تنگیه خوب میدونم
زمین جای موندن واسه ما نیست غصه خوردن و زجر کشیدن کار ما نیست
میدونم دوباره عاشق شدن و بلد میشیم درمونی واسه دردای همدیگه میشیم
میدونی تا اون روز منتظرت میمونم تا بیای قصه ی درد واست میخونیم
سلام.اینم یه پست طنز بعد از این همه پست عاشقانه گفتم یکم از خشکی درش بیارم.مراقب خودتون باشید .
اعتراضات یک کوچولوی معترض
باید فراموشت کنم چندیست تمرین میکنم من می توانم! می شود! آرام تلقین میکنم. حالم، نه، اصلآ خوب نیست... تا بعد بهتر می شود!! فکری برای ِ این دل ِ تنهای ِ غمگین میکنم. من می پذیرم رفته ای، و بر نمی گردی همین! خود را برای ِ درک این، صد بار تحسین میکنم. کم کم ز یادم می روی، این روزگار و رسم اوست! این جمله را با تلخی اش صد بار تضمین میکنم.
به سختی بعد از از رفتنش از جایم بلند شدم.باخود قسم خوردم دیگر دوستش نداشته باشم.روزها گذشت تا من باز او را در میان انبوه مردم دیدم.به سمتم برگشت و دلم لرزید.به من نگاه کردو شور و شوق پیدا کردم.به من خندید و من عشق عجیبی را درون خود دیدم.فکرکردم دوباره دارم عاشقش میشوم.به سمت من گام برداشت قسم خوردم قسم قبلی ام را بشکنم.دستهایش را برایم بلند کرد و من از خود بی خود شدم.دست هایش را روی شونه هایم گذاشت و من تازه متوجه گرمی وجودش شدم و دیدم تنها قلبم برای او می تپد.تمام ارزویم این شد که در ان لحظه در اغوشش بکشم.ناگهان به همان دستان گرم مرا کنار زد و دوان دوان به طرف پشت من دوید و دیگری را سخت بغل کرد.باورم نمی شد ان نگاه ان خنده ان قدم ها برای من نبود.و من انقدر احمق بودم که نفهمیدم او هرگز مرا نمی بیند ای کاش پشت سر هیچ چیز نمی بود شاید انگاه صاحب ان نگاه میشدم.ای کاش ان دیگری من می بودم.ای کاش...
گفتم : تو شـیرین منی. گفتی : تو فرهـادی مگر؟ گفتم : خرابت می شـوم. گفتی : تو آبـادی مگـر؟ گفتم : ندادی دل به من. گفتی : تو جان دادی مگر؟ گفتم : ز کـویت مـی روم. گفتی :تو آزادی مگـر؟ گفتم : فراموشم مکن. گفتی : تو در یادی مگر؟
استادى از شاگردانش پرسيد: چرا ما وقتى عصبانى هستيم داد ميزنيم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگين هستند صدايشان را بلند ميکنند و سر هم داد ميکشند؟ سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بينياز ميشوند و فقط به يکديگر نگاه ميکنند. اين هنگامى است که ديگر هيچ فاصلهاى بين قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.
باران بهانه بود تا تو زیر چتر من و کنار دستان سردم تا انتهای کوچه بیایی.
کنار دستان گرمت در انتهای کوچه ایستادم و ارام زمزمه کردم:به خدا دوستت دارم.وگفتم بغض بزرگترین اعتراضه که اگه بشکنه دیگه اعتراض نیست التماسه!به تو التماس میکنم نرو
تو ازم پرسیدی :چون دوستت دارم به تو نیازمندم یا چون به تو نیازمندم دوستت دارم و من خندیدم و گفتم
چون دوستت دارم بی نیاز ترینم
تو با اندوه به من نگاه کردی و گفتی:اما حاصل عشق مترسک به کلاغ مرگ یک مزرعه است
و تو ان شب مرا در انتهای کوچه تنها گذاشتی و من به این پی بردم
قشنگی باران به این است که هر چه قدر زیرش گریه کنند هیچ کسی نمی فهمد
یک فیلسوفی میگه ادم ها چهار دسته هستند: 1-اونهایی که وقتی هستند هستند و وقتی نیستند نیستند: اینجور ادم ها وقتی کنارشون هستی حسشون میکنی و وقتی رفتن دیگه تموم شدن 2-اونهایی که وقتی هستن نیستن و وقتی نیستن هم نیستن: اینجور ادمها اساسا بودن ونبودشون مثل همه و واسه ادم فرقی نداره 3-اونهایی که وقتی هستن هستن و وقتی نیستن هم هستن: اینجور ادم ها همیشه تو قلبتن چه نزدیک باشن چه دور 4-اونهایی که وقتی هستن نیستن ولی وقتی نیستن هستن: اینجور ادم ها تا کنارتن متوجه بودنشون نیستی و وقتی میرن یادشون تو قلبت احساس میکنی
فکر می کنید شما جزو کدوم دسته هستید؟؟(البته فکر پیچیده شد چون خیلی هست ونیست داشت اما به نظر من یک جورایی خیلی درسته)
کوهنورد روزها و شب ها از کوه بالا می رود تا اینکه در یکی از این شب ها که همه جا تاریک بودو هوا سوز داشت و او نزدیک به قله بود پایش به سنگی خورد و از کوه پرت شد.در حین سقوط کوهنورد که به طنابی وصل بود بلند فریاد کشی:خدایا نجاتم بده! ناگهان از اسمان ندایی امد و گفت:
-ایا واقعا هر کاری که من بگوییم انجام می دهی؟ _:اره هر کاری که بگی _:پس طنابت را پاره کن! کوهنورد چند ثانیه ای فکر کرد و بعد به طناب چشبید و چیزی نگفت......................... فردا صبح ان شب مردم شهر جسد یخ زده ی کوهنوردی را که به طنابش چسبیده بود پیدا کردند در حالی که تنها نیم متر با زمین فاصله داشت!!!!!!!!!!!
روزی واعظ بزرگ ایرانی تصمیم به سخنرانی در یکی از شهرهای ایران میکند.در تمام شهر اعلامیه می دهند و همه جا جار می زنند و کلی سر صدامی کنند که هم چین شخصیت عظیمی برای سخنرانی قرار است به این شهر بیاید و بزرگترین مسجد شهر را برای جلوس این شخصیت و سخنرانی ایشان در نظر میگیرند. بالاخره روز سخنرانی فرا رسید و واعظ برای سخنرانی خود اماده میشد و داشت از منبر بالا میرفت.اما در مسجد جای سوزن انداختن نبود و مردم لب تا لب مسجد نشسته بودند و هیچ کس راه را برای کس دیگری باز نمیکرد که ناگهان پیرمردی خسته و ماتم زده بلند و شدو فریاد کشی:ای مردم به خاطر خدا هم که شده از همان جایی که نشستید بلند شوید و کمی به جلوتر روید! واعظ تا این سخن را شنید ایستاد و بعد از چند ثانیه به سمت پایین منبرش برگشت.همه از کار این واعظ تعجب کردند و علت را جویا شدن.واعظ گفت من دیگر سخنرانی نمیکنم.مطلبی را که من میخواستم در چند ساعت با شما بازگو کنم این پیرمرد در چندثانیه گفت:از جایی که هستید بلند شوید وکمی به جلو روید تا جامعه بهبود پبداکند واعظ این را گفت و از مجلس خارج شد سلام.امشب خیلی دلم گرفتهیک احساس خیلی بدی دارم با اینکه روز خوبی را پشت سر گذاشتم.امیدوارم هرچه زودتر از این حالت وحشتناکی که چند وقته اومده سراغم بیرون بیام.این چند وقته سرم خلوت تره چون واسه چند روزی مدرسه نمیرماخه بچه های مدرسه را بردن مشهد و من هم باهاشون نرفتم و واسه همین مدرسه تعطیله.فکر کنم دلم به خاطر همون گرفته.به هر حال مطلب زیر را به عنوان اپ امروز میذارم.امیدوارم تو این چند وقته یک کار مفیدی انجام بدم.فعلا خداحافظ پسرکی که دریا کفش هایش را با خود برده بود روی ساحل نوشت :دریا دزد کفش های من است ماهی گیری که از دریا بر میگشت روی ساحل نوشت:دریا با سخاوت ترین دوست من است موج امد و هد دو جمله را پاک کرد و نوشت: برداشت های دیگران را در مورد خودت درون خودت حل کن تا مانند دریا بزرگ شوی
خداوندا اگر روزي بشر گردي ز حال ما خبر گردي پشيمان مي شوي از قصه خلقت از اين بودن از اين بدعت خداوندا نمي داني که انسان بودن و ماندن در اين دنيا چه دشوار است چه زجري مي کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است
بالاخر بعد از کلی اصرار یه چندصد هزار تومانی به وسیله ی یکی از اشناهای صاحب کارش پیدا کرد. چند ماه گذشت و طلبکار هر روز و هر روز زنگ میزد و پولش را می خواست اما طرف اه در بساط نداشت که پسش بده.تا یک روز صبح که داشت میرفت سر کار حسابی از این زنگ ها خسته شد و وقتی گوشی را قطع کرد رفت سراغ گوشیش و صداش را ظبط کرد وگفت: این طلبکاره بی شعوره و نفهمه هست جواب به این کثافت نده و بعد این صدا را ظبط کرد و گذاشت اهنگ زنگ مخصوص طلبکاره تا هر موقع زنگ زد هم بفهمه زنگ زده هم بی خودی جوابش را نده.این طوری خودش را خالی کرد و رفت تا سوار اسانسور بشه . اسانسوره خیلی شلوغی بود شاید 10نفر به راحتی توش جا می شدند. با بی حوصلگی سوار اسانسور شد ودر اسانسور بسته شد تا اینکه ناگهان صدایی شنید :اره میخوام دوباره به طرف زنگ بزنم تا ببینم پولم چی شد.باشه همین الان زنگش میزنم دقیق تر نگاه کرد همون طلبکاره بود و میخواست بهش زنگ بزنه. تمام ابروی چندین و چند سالش پیش صاحب کارش در خطر بود. دست تو کیفش کرد تا دنبال گوشیش بگرده که ناگهان صدایی بلند شد:این طلبکاره بی شعوره و نفهمه هست جواب به این کثافت نده.... تمام اسانسور محو تماشای طرف شدند و داشتند با تحیر بهش نگاه میکردند.دستاش منقبض شد و دیگه نتونست تکون بخوره.طلبکار جلو اومد و گفت:نفهم.بی شعور.کثافت.ها؟.... (صبح اون روز طرف را اخراج کردن اما بعدش با میانجی گری بقیه دوباره به سر کارش برگشت)
سلام.امروز یک داستان خیلی قشنگ شنیدم که تو وبلاگم گذاشتم.از فردام که دوباره باید هفته را شروع کنیم.به امید هفته ای قشنگ.(من که خیلی امیدوار نیستم)
روزی مردی مسلمان وارد دکان مرد ارایشگری که به وجود خدا اعتقاد نداشت شد.ارایشگر شروع به کوتاه کردن موی مرد کرد و در این حین حرف از اعتقادات شد.مرد ارایشگر گفت:میدونی چیه من به وجود خدا اعتقاد ندارم چون اگه خدایی بود این همه ادم فقیر و بچه ی یتیم وگرسنه وجود نداشت.مرد مسلمان که حوصله ی بحث کردن را نداشت سکوت کرد و گذاشت ارایشگر کارش رابکند و بعد رفت بیرون. تا از در مغازه رفت بیرون مرد کثیفی با مو های بلند دید چند لحظه ای مکث کرد و درون سلمانی برگشت و گفت:میدونی من فکر نمی کنم ارایشگری وجود داشته باشه مرد ارایشگر ناراحت گفت:تو چگونه به وجود من اعتقاد نداری؟مرد گفت :اگر ارایشگری وجود داشت پس این مرد با موهای بلند و وکثیف اینجا چی کار میکرد این را گفت و از مغازه خارج شد نتیجه اخلاقی:ما انسان ها خودمان راهمان را انتخاب می کنیم و گاهی این تفاوت هاست که همه چیز را با ارزش می کند!
یک داستان واقعی اين يک داستان واقعي است که در ژاپن اتفاق افتاده.
باران نیا .....زمین جای قشنگی نیست... خوب می دانم که در اینجا گل در عقد زنبور است و سودای بلبل دارد و پروانه را هم نیز دوست دارد parsaspace.com/files/1742684884/ یک اهنگ خیلی قشنگ در مورد اختلاف طبقاتی از مریم حیدر زاده.امیدوارم خوشتون بیاد راستی امشب میخواستم از تمام کسانی که برام نظر نمیذارن هم تشکر خیلی بکنم.چون همه جا فقط به اونایی که نظر میدن توجه می کنند گفتم اینجا یک کم متفاوت تر باشه.به هر حال فقط میخواستم بگم ممنونم اگه نظر نمیذارید یا تو نظر سنجی شرکت نمی کنید یا مطالب را تا تهش نمی خونید و فقط با بی حوصلگی عکس ها را نگاه می کنیدمثل اینکه دارم زیادی حرف میزنمولی من را واقعا با این کار خوشحال می کنیددیگه بیشتر از این وقتتون را نمی گیرم.تا بعدا خداحافظ راستی این هم عکس چند تا گل تقدیم به همه ی اونایی که نظر نمیذارن
موشکی خواهم ساخت/ خواهم انداخت به فضا/ دور خواهم شد از این سیاره ی غریب/ که در ان هیچ کسی نیست که در بیشه ی پول اقتصاد دان ها رابیدار کند/
موشک از ادم تهی/ هم چنان خواهم راند/ پشت کهکشان ها کره ای ست/ که در ان پنجره ها رو به بانک باز است/
دست هر کودک ده ساله ی شهر شاخه ی پولی ست/
مردم شهر به پول چنان می نگرند که به یک چیز بی ارزش/ خاک نیز از پول متنفرست/
پشت کهکشان ها کره ای ست/
که در ان وسعت حساب بانکی ات به اندازه ی کل زمین است/
ادمان وارث پول و خانه و ماشینند/
پشت کهکشان ها کره ای ست/
موشکی باید ساخت............
سلام به تو ای قشنگ ترین نی نی کوچولوی دنیا.من این نامه را تنها برای تو نوشتم.وبعد هم تو این وبلاگ به نمایش گذاشتمش.ببخشید اگه یک خورده غلت املایی دارم.بریم سراغ نامه.من در اون روز غشنگ افتابی که واسه....... برای خواندن بقیه داستان به ادامه ی مطلب بروید ادامه مطلب از بیل گیتس پرسیدند: از تو ثروتمند تر هم هست؟ برای خواندن به ادمه ی مطلب بروید ادامه مطلب هیچ کس لیاقت اشک های تورا ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمی شود
|
|
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |