خاطرات
هرگاه به یادم افتادی.....به اسمان نگاه کن.....من انجا نیستم.....زیر خاکم....با خدایم حرف بزن
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  من با اسم خاطرات و آدرس maryam16.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





  فقر

دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد وبه کفش های قرمز رنگ با
حسرت نگاه کرد بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد ویاد حرف
پدرش افتاد"اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت رابفروشی..........

برای خواندن داستان به ادامه ی مطالب بروید

 


ادامه مطلب
[ یک شنبه 25 ارديبهشت 1390برچسب:داستان,داستان کوتاه, ] [ 17:39 ] [ مریم ]

 

نقشه

آن روز صبح یک دسته صورتحساب تازه رسیده بود . نامه شرکت بیمه ، از لغو شدن قرارداد هایشان خبر می داد.

زن آه کشید و با نگرانی از جا برخاست تا شوهرش را در جریان بگذارد. آشپزخانه بوی گاز می داد.

روی میز کار شوهرش نامه ای پیدار کرد .

«...پول بیمه عمر من برای زندگی تو و بچه ها کافی خواهد بود...»

 

دوستان

یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همه‌ی کتابهایش را با خود به خانه می برد.

با خودم گفتم: 'کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!'

من برای آخر هفته ­ام برنامه‌ ریزی کرده بودم. (مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه‌ی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌

همینطور که می رفتم،‌ تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد.

عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، ‌روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، ‌یه قطره درشت اشک در چشمهاش دیدم.

همینطور که عینکش را به دستش می‌دادم، گفتم: ' این بچه ها یه مشت آشغالن!'

او به من نگاهی کرد و گفت: ' هی ، متشکرم!' و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود.

من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانه‌ی ما زندگی می کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟

او گفت که قبلا به یک مدرسه‌ی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم. ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتابهایش را برایش آوردم.

او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد.

ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارک را می شناختم، بیشتر از او خوشم می‌آمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند.

صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارک را با حجم انبوهی از کتابها دیدم. به او گفتم:' پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی،‌با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری!' مارک خندید و نصف کتابها را در دستان من گذاشت.

در چهار سال بعد، من و مارک بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم. مارک تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک.

من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد.

او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم.

مارک کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند. من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم.

من مارک را دیدم. او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند.

حتی عینک زدنش هم به او می آمد. همه‌ی دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می کردم!

امروز یکی از اون روزها بود. من میدیم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است. بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: ' هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!'

او با یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد( همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: ' مرسی'.

گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری شروع کرد: ' فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یک مربی ورزش... اما مهمتر از همه، دوستانتان...

من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن، بهترین هدیه ای است که شما می توانید به کسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم.'

من به دوستم با ناباوری نگاه می کردم، در حالیکه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می کرد. به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بکشد. او گفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تا مادرش بعدا ً وسایل او را به خانه نیاورد.

مارک نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد.

او ادامه داد: 'خوشبختانه، من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار غیر قابل بحث، باز داشت.'

من به همهمه‌ ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم، در حالیکه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد.

پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس.

من تا آن لحظه عمق این لبخند را درک نکرده بودم.

هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست کم نگیرید. با یک رفتار کوچک، شما می توانید زندگی یک نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن.



بیمارستا روانی

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌پزشک پرسیدم شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟

روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند.

من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است.

روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد. شما می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد؟



حکمت سقراط

روزی سقراط در کنار دریا راه می رفت که نوجوانی نزد او آمد و گفت:
«استاد! می شود در یک جمله به من بگویید بزرگترین حکمت چیست »
سقراط از نوجوان خواست وارد آب بشود.
نوجوان این کار را کرد.
سقراط با حرکتی سریع، سر نوجوان را زیر آب برد و همان جا نگه داشت،
طوری که نوجوان شروع به دست و پا زدن کرد.
سقراط سر او را مدتی زیر آب نگه داشت و سپس رهایش کرد.
نوجوان وحشت زده از آب بیرون آمد و با تمام قدرتش نفس کشید.
او که از کار سقراط عصبانی شده بود، با اعتراض گفت:
«استاد! من از شما درباره حکمت سؤال می کنم و شما می خواهید مرا خفه کنید »
سقراط دستی به نوازش به سر او کشید و گفت:
«فرزندم! حکمت همان نفس عمیقی است که کشیدی تا زنده بمانی.
هر وقت معنی آن نفس حیات بخش را فهمیدی، معنی حکمت را هم می فهمی!»



امید

ابوریحان بیرونی در خانه یکی از بزرگان نیشابور میهمان بود از هشتی ورودی خانه ، صدای او را می شنید که در حال نصیحت و اندرز است .
مردی به دوست ابوریحان می گفت هر روز نقشی بر دکان خود افزون کنم و گلدانی خوشبوتر از پیش در پیشگاهش بگذارم بلکه عشقم از آن گذرد و به زندگیم باز آید . و دوست ابوریحان او را نصیحت کرده که عمر کوتاست و عقل تعلل را درست نمی داند آن زن اگر تو را می خواست حتما پس از سالها باز می گشت پس یقین دان دل در گروی مردی دیگر دارد و تو باید به فکر آینده خویش باشی .
سه روز بعد ابوریحان داشت از دوستش خداحافظی می کرد که خبر آوردند همان کسی که نصیحتش نمودید بر بستر مرگ فتاده و سه روز است هیچ نخورده .
میزبان ابوریحان قصد لباس کرد برای دیدار آن مرد ، ابوریحان دستش را گرفت و گفت نفسی که سردی را بر گرمای امید می دمد مرگ را به بالینش فرستاده . میزبان سر خم نمود .
ابوریحان بدیدار آن مرد رفته و چنان گرمای امیدی به او بخشید که آن مرد دوباره آب نوشید . ارد بزرگ اندیشمند برجسته می گوید : هیچگاه امید کسی را نا امید نکن، شاید امید تنها دارایی او باشد .



بهشت



مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.
پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟"
دروازه‌بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."
- "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم."
دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بوشید."
- اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."
مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: " روز بخیر!"
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهید بنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! "
- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند...

 

[ دو شنبه 22 فروردين 1390برچسب:داستان,عبرت انگیز, ] [ 4:41 ] [ مریم ]

 

پسرک گفت : " گاهی اوقات قاشق از دستم می افتد . "

 

 

پیرمرد گفت : " من هم همینطور . "

 

 

پسرک آرام نجوا  کرد : " من شلوارم را خیس می کنم . "

 

 

پیرمرد خندید و گفت : " من هم همینطور "


 

پسرک گفت : " من خیلی گریه می کنم ."

 

 

پیرمرد سری تکان داد و گفت : " من هم همینطور . "

 

 

اما بدتر از همه این است که...  پسرک ادامه داد:آدم بزرگ ها به من توجه نمی کنند .

 

 

بعد پسرک گرمای دست چروکیده ای را حس کرد .

 

 

" می فهمم چه حسی داری  . . . می فهمم . "

 

 


 

 

همیشه کسی هست که از نظر رفتاری تو را الگو قرار دهند. پس سعی کن باعث گمراهی دیگران  نشوی .

 

 

 

 

زمانی که متولد شدم به من آموختند دوست بدار ولی حالا که دیوانه وار دوست می دارم می گویند

 

 

 فراموش کن آیا این است راه و رسم زندگی ...

نظر یادتون نره ه ه ه ه ه ه

 



 


- برو به اوستا بگو این وافوری که 

واسه

من ساختی سوراخش کوچیکه .   

-- برو به اربابت بگو ٬ سوراخش به اندازه ای

هست

که کل زندگیت از توش رد شه

 

 


تاجری پسرش را برای آموختن »راز خوشبختی « نزد خردمندی فرستاد .پسر جوان چهل روز تمام در
صحرا راه رفت تا اینكه سرانجام به قصری زیبا بر
فراز قله آوهی رسید .مرد خردمندی آه او در
جستجویش بود آنجا زندگی می آرد.
به جای اینكه با یك مرد
مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد آه جنب و جوش بسیاری در آن به چشم
می خورد، فروشندگان وارد و خارج می شدند، مردم در گوشه ای
گفتگو می آردند، ارآستر آوچكی
موسیقی لطیفی می نواخت و روی یك میز انواع و
اقسام خوراآی ها لذیذ چیده شده بود .خردمند با این
و آن در گفتگو بود و جوان
ناچار شد دو ساعت صبر آند تا نوبتش فرا رسد.
خردمند با دقت به سخنان مرد جوان آه دلیل
ملاقاتش را توضیح می داد گوش آرد اما به او گفت آه
فعلأ وقت ندارد آه »راز
خوشبختی « را برایش فاش آند .پس به او پیشنهاد آرد آه گردشی در قصر
بكند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد.
مرد خردمند اضافه آرد :اما از شما خواهشی دارم .آنگاه یك
قاشق آوچك به دست پسر جوان داد و دو
قطره روغن در آن ریخت و گفت :
در تمام مدت گردش این قشق را در دست داشته باشید و آاری آنید
آه روغن آن نریزد.
مرد جوان
شروع آرد به بالا و پایین آردن پله ها، در حالیكه چشم از قاشق بر نمی داشت .دو ساعت
بعد نزد خردمند بازگشت.
مرد خردمند از او پرسید: »آیا فرش های ایرانی اتاق نهارخوری را
دیدید؟ آیا باغی آه استاد باغبان ده
سال صرف آراستن آن آرده است دیدید؟ آیا
اسناد و مدارك ارزشمند مرا آه روی پوست آهو نگاشته
شده دیدید؟ «
جوان با شرمساری اعتراف آرد آه هیچ چیز ندیده، تنها فكر او این بوده آه
قطرات روغنی را آه خردمند
به او سپرده بود حفظ آند.
خردمند گفت: »خب، پس برگرد و
شگفتی های دنیای من را بشناس .آدم نمی تواند به آسی اعتماد
آند، مگر اینكه خانه ای را آه در آن سكونت دارد بشناسد. «
مرد جوان این بار به گردش در آاخ پرداخت، در حالیكه همچنان
قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه
آامل آثار هنری را آه زینت بخش
دیوارها و سقف ها بود می نگریست .او باغ ها را دید و آوهستان های
اطراف را،
ظرافت گل ها و دقتی را آه در نصب آثار هنری در جای مطلوب به آار رفته بود تحسین آرد .
وقتی به نزد خردمند
بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف آرد.
خردمند پرسید: »پس آن دو قطره روغنی را آه به تو
سپردم آجاست؟ «
مرد جوان قاشق را نگاه آرد و متوجه شد آه آنها را ریخته است.
آن وقت مرد خردمند به او گفت:
»راز خوشبختی این است آه همه
شگفتی های جهان را بنگری بدون اینكه دو قطره
روغن داخل قاشق
را فراموش آنی «

 

 


مرحوم آقاى بلادى فرمود یکى از بستگانم که چند سال در فرانسه براى تحصیل توقف داشت، در مراجعتش نقل کرد که:
در پاریس خانه اى کرایه کردم و سگى را براى
پاسبانى نگاه داشته بودم، شبها درب خانه را مى بستم و سگ نزد در مى خوابید و من به کلاس درس مى رفتم و برمى گشتم و سگ همراهم به خانه داخل مى شد. شبى مراجعتم طول کشید و هوا هم به سختى سرد بود به ناچار پشت گردنى پالتو خود را بالا آورده، گوشها و سرم را پوشاندم و دستکش در دست کصورتمرده صورتم را گرفتم، به طورى که تنها چشمم براى دیدن راه باز بود، با این هیبت درب خانه آمدم تا خواستم قفل در را باز کنم سگ زبان بسته چون هیبت خود را تغییر داده بودم و صورتم را پوشیده بودم، مرا نشناخت، به من حمله کرد و دامن پالتوی مرا گرفت.
من فورا پشت پالتو را انداختم وصورتم را باز
کرده، صدایش زدم تا مرا شناخت. با نهایت شرمسارى به گوشه اى از کوچه خزید. در خانه را باز کردم و هرچه اصرار کردم داخل خانه نشد. به ناچار در را بسته و خوابیدم. صبح که به سراغ سگ آمدم دیدم
مرده است، دانستم از شدت حیا جان داده است... 

 

کودک


کسی اونجا نیست؟؟؟؟


مگه اونجا خونه خدا نیست؟

پس چرا کسی جواب نمیده؟

یهو یه صدای مهربون!..مثل اینکه صدای فرشتس.بله با کی کار داری کوچولو؟

خدا هست؟باهاش
قرار داشتم..قول داده امشب جوابمو بده.

بگو من میشنوم.کودک متعجب پرسیدمگه تو خدایی؟من با خدا کار دارم........

هرچی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم.

صدای بغض الودش اهسته گفت یعنی خدا دوستم نداره

فرشته ساکت بود بعد از
مکثی نه چندان طولانی

نه خدا خیلی دوست داره.مگه میتونه کسی تورو دوست نداشته باشه؟

بلور اشکی در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست

و بر روی گونه اش غلطید و با همان بغض گفت .اگه اصلا نگی خدا

باهام حرف بزنه گریه میکنما....

بعد از چند
لحظه هیاهو ی سکوت

بگو زیبا بگو.هرانچه که در دل کوچکت سنگینی میکند بگو..

بغض امانش را بریده بودبلند بلند گریه کرد وگفت خدا جون خدای مهربون خدای قشنگم

میخواستم بگم تورو خدا نزار بزرگ شم تورو خدا...چرا؟

این مخالف تقدیره.چرا دوست نداری بزرگ بشی؟اخه خدا من
خیلی تورو دوست دارم قد مامانم ده تا

دوست دارم.اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟

نکنه یادم بره یه روزی بهت زنگ زدم؟نکنه یادم بره هرشب باهات قرار داشتم؟

مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمیفهمن

مثل بقیه که بزرگن و فکر
میکنن من الکی میگم باتودوستم

مگه ما باهم دوست نیستیم؟پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه؟

خدایا چرا بزرگا حرفشون سخت سخته؟

مگه اینطور نمیشه باهات حرف زد...

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک.

ادم محبوب ترین
مخلوق من..چه زود خاطراتش را رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه..

کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب

من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت

کاش همه مثل تو من را برای خودم ونه برای خودخواهی شان میخواستن.

دنیا برای تو کوچک است...

بیاتا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی...

کودک کنار گوشی تلفن در حالیکه لبخندی بر لب داش

در اغوش
خداخواب رفت

موضوع : 
داستان های عبرت انگیز ، 


 


داستان مادر

مادر من فقط یك چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

یك روز اون اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره

خیلی خجالت كشیدم. آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟

به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم و فورا از اونجا دور شدم

روز بعد یكی از
همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت، هووو، مامان تو فقط یك چشم داره!

فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم.
كاش زمین دهن وا میكرد و منو ، كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد

روز بعد بهش گفتم، اگه واقعا میخوای منو شاد و
خوشحال كنی چرا نمی میری ؟!!!

اون هیچ جوابی نداد....

حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم، چون خیلی عصبانی بودم.

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

دلم
میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

اونجا ازدواج كردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی

از زندگی، بچه ها و
آسایشی كه داشتم خوشحال بودم

تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من

اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو

وقتی
ایستاده بود دم در، بچه ها به اون خندیدند
و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا اونم بی خبر

سرش داد زدم، چطور جرات كردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!
گم شو از اینجا! همین حالا


اون به آرامی جواب داد، اوه
خیلی معذرت میخوام.
مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم، و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد

یك روز، یك دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور
برای
شركت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم

بعد از مراسم، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون البته فقط از روی كنجكاوی

همسایه ها
گفتن كه اون مرده

ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم

اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن

ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فكر تو بوده ام.
منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم

خیلی
خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا

ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تو رو ببینم

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث
خجالت تو شدم خیلی متاسفم

آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی، تو یه تصادف، یك چشمت رو از دست دادی

به عنوان یك مادر، نمی تونستم
تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم

بنابراین چشم خودم رو دادم به تو

 
برای من اقتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من
دنیای جدید رو بطور كامل ببینه

با همه عشق و علاقه من به تو

مادرت
 

 

[ یک شنبه 21 فروردين 1390برچسب:داستان,کوتاه, ] [ 14:51 ] [ مریم ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

حرف های هست برای (نگفتن) حرف هایی که هرگز سر به (ابتذال گفتن) فرود نمی اورد و سرمایه ی ماورایی هر کس به اندازه ی حرف هایی هست که برای نگفتن دارد و خدا برای نگفتن حرف های زیادی برای نگفتن دارد هر کس به اندازه ایی که احساسش می کنند(هست) هر کس را نه بدان گونه که(هست)احساس می کنند بدان گونه که (احساسش)می کنند هست دکتر شریعتی
امکانات وب

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 25
بازدید ماه : 541
بازدید کل : 95847
تعداد مطالب : 78
تعداد نظرات : 267
تعداد آنلاین : 1


document.write(""+"<"+"/sc"+"rip"+"t>");

كد تصوير تصادفی

جاوا اسكریپت

.



قالب میهن بلاگ

download

قالب بلاگ اسکای

اخلاق اسلامی