خاطرات هرگاه به یادم افتادی.....به اسمان نگاه کن.....من انجا نیستم.....زیر خاکم....با خدایم حرف بزن
| ||
|
خب....تا اینجا مطالب وبلاگ قبلیم بود اما حالا میخوام تازه مطلب جدید ها را بذارم امام علی (ع):قدر سیر شدن تو در ین دنیا غذا هست و اگر با انها سیر نشدی بدان با تمام دنیا هم سیر نمی شوی
اشتباهات و عکس العمل ها
دوستم بدار
دیروز خدا را دیدم.... لب باغچه ی احساس بود
من.... مرامن نخوانید من را آدم نخوانید من اگر منم دو حرف کوچک برایم کم است مرا تمام حروف الفبا نتواند سرود چه رسد به من من گاه خدایم گاه شیطان گاه عاشقم گاه مکار مرا من نخوانید من هنوز خود را نشناخته ام اما از مریخ با خبرم اری من هنوز از خود بی خبرم من هنوز عاشق نشدم اما شعر می سراییم مرا من نخوانید مرا دنیا بخوانید اری من دنیایم بزرگ و زیبا و بی وفا و فانی شاید این سه حرف مناسب باشد اما مرا من نخوانید....
می توانید تو نظر سنجیم شرکت کنید و بگید کدوم شعر قشنگ تره
دکتر شریعتی: من رقص دختران هندي را بيشتر از نماز پدر و مادرم دوست دارم. چون آنها از روي عشق و علاقه مي رقصند ولي پدر و مادرم از روي عادت نماز مي خوانند
نامه عجیب
محبت شدیدی که سابقا ابراز می کردم
امام علی(ع) :بزرگ ارزو کن کوچک عمل کن از همین حال شروع کن
جایمان کجاست؟ می گویند زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به دعاوی انگلیس در
شمع فرشته
منانع یا شانس در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این كه عكس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی كرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از كنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می كردندكه این چه شهری است كه نظم ندارد. حاكم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچ كس تخته سنگ را از وسط برنمی داشت . نزدیك غروب، یك روستایی كه پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیك سنگ شد.
ملاقات خدا ظهر یک روز سرد زمستانی ، وقتی پروین به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل ان را خواند: " پروین عزیزم، عصر امروز به خانه ی تو می ایم تا تو را ملاقات کنم . با عشق ، خدا " پروین همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت. با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم همی نبود. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: : من که چیزی برای پذیرایی ندارم!". پس نگاهی به کیف پولش انداخت . او فقط هزار و صد تومان داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله اشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند. مرد فقیر به پروین گفت:" خانم ، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. ایا امکان دارد به ما کمکی کنید؟" پروین جواب داد: "متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نانها هم برای مهمانم خریده ام." مرد گفت: " بسیار خوب خانم ، متشکرم" و بعد دستش را روی شانه ی همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند. همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن یودند، پروین درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: " اقا خواهش می کنم صبرکنید" وقتی پروین به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت. مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی پروین به خانه رسید یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که در را باز کرد ، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد: " پروین عزیز، از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم، با عشق ، خدا "
جینی جینی دختر کوچولوی زیبا و باهوش پنج ساله ای بود که یک روز همراه مادرش برای خرید به مغازه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش 5/2 دلار بود،چقدر دلش اون گردنبند رو می خواست.پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که اون گردن بند رو براش بخره.
مادرش گفت : خب! این گردنبند قشنگیه، اما قیمتش زیاده،اما بهت میگم که چکار می شه کرد! من این گردنبند رو برات می خرم اما شرط داره : " وقتی رسیدیم خونه، لیست یک سری از کارها که می تونی انجامشون بدی رو بهت می دم و با انجام اون کارها می تونی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت بهت چند دلار هدیه می ده و این می تونه کمکت کنه." جینی قبول کرد. او هر روز با جدیت کارهایی که بهش محول شده بود رو انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش بهش پول هدیه می ده.بزودی جینی همه کارها رو انجام داد و تونست بهای گردن بندش رو بپردازه. وای که چقدر اون گردن بند رو دوست داشت.همه جا اونو به گردنش می انداخت ؛ کودکستان، رختخواب، وقتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که اون رو از گردنش باز میکرد تو حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکنه رنگش خراب بشه! جینی پدر خیلی دوست داشتنی داشت. هر شب که جینی به رختخواب می رفت، پدرش کنار تختش روی صندلی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه جینی رو براش می خوند. یک شب بعد از اینکه داستان تموم شد، پدرجینی گفت : - جینی ! تو منو دوست داری؟ - اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم. - پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده! - نه پدر، اون رو نه! اما می تونم رزی عروسک مورد علاقمو که سال پیش برای تولدم بهم هدیه دادی بهت بدم، اون عروسک قشنگیه ، می تونی تو مهمونی های چای دعوتش کنی، قبوله؟ - نه عزیزم، اشکالی نداره. پدر گونه هاش رو بوسید و نوازش کرد و گفت : "شب بخیر کوچولوی من." هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خوندن داستان ،از جینی پرسید: - جینی! تو منو دوست داری؟ اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم. - پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده! - نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می تونم اسب کوچولو و صورتیم رو بهت بدم، اون موهاش خیلی نرمه و می تونی تو باغ باهاش گردش کنی، قبوله؟ - نه عزیزم، باشه ، اشکالی نداره! و دوباره گونه هاش رو بوسید و گفت : "خدا حفظت کنه دختر کوچولوی من، خوابهای خوب ببینی." چند روز بعد ، وقتی پدر جینی اومد تا براش داستان بخونه، دید که جینی روی تخت نشسته و لباش داره می لرزه. جینی گفت : " پدر ، بیا اینجا." ، دستش رو به سمت پدرش برد، وقتی مشتش رو باز کرد گردن بندش اونجا بود و اون رو تو دست پدرش قل داد. پدر با یک دستش اون گردن بند بدلی رو گرفته بود و با دست دیگه اش، از جیبش یه جعبه ی مخمل آبی بسیار زیبا رو درآورد. داخل جعبه، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود. پدرش در تمام این مدت اونو نگه داشته بود. او منتظر بود تا هر وقت جینی از اون گردن بند بدلی صرف نظر کرد ، اونوقت این گردن بند اصل و زیبا رو بهش هدیه بده! خب! این مسأله دقیقا ً همون کاریه که خدا در مورد ما انجام می ده. او منتظر می مونه تا ما از چیزهای بی ارزش که تو زندگی بهشون چسبیدیم دست برداریم، تا اونوقت گنج واقعی اش رو به ما هدیه بده. به نظرت خدا مهربون نیست ؟! این مسأله باعث شد تا درباره چیزهایی که بهشون چسبیده بودم بیشتر فکر کنم. باعث شد ، یاد چیزهایی بیفتم که به ظاهر از دست داده بودم اما خدای بزرگ، به جای اونها ، هزار چیز بهتر رو به من داد. یاد مسائلی افتادم که یه زمانی محکم بهشون چسبیده بودم و حاضر نبودم رهاشون کنم، اما وقتی اونها رو خواسته یا ناخواسته رها کردم خداوند چیزی خیلی بهتر رو بهم داد که دنیام رو تغییر داد.
[ دو شنبه 22 فروردين 1390برچسب:داستان اموزنده, ] [ 4:53 ] [ مریم ]
آنکس که مي گفت دوستم دارد عاشقي نبود که به شوق من امده باشد رهگذري بود که روي برگهاي خشک پاييزي راه مي رفت صداي خش خش برگها همان اوازي بود که من گمان مي کردم ميگويد: دوستت دارم كهنه فروش داد ميزنه چراغ شکسته ميخريم….. کفشاي پاره ميخريم …. اسباب کهنه ميخريم ….. بي اختيار دادزدم : کهنه فروش قلب شکسته ميخري
چهار شمع به آهستگي مي سوختند،در آن محيط آرام صداي صحبت آنها به گوش مي رسيد شمع اول گفت : من صلح و آرامش هستم،هيچ کسي نمي تواند شعلهَ مرا روشن نگه دارد من باور دارم که به زودي مي ميرم.......سپس شعلهَ صلح و آرامش ضعيف شد تا به کلي خاموش شد. خيلي ها مترسک رو دوست ندارن چون پرنده ها رو مي ترسونن.ولي من دوستش دارم چون تنهايي رو درک ميکنه.
چرا باید در انتظار بهشت موعود احتمالی باشیم ؟ما خود قادریم یک بهشت واقعی در عرصه زمین به وجود آوریم. اگوست کنت
پوزش خواستن از پس اشتباه ، زیباست حتی اگر از یک کودک باشد. ارد بزرگ انسانها با دو چشم و یک زبان به دنیا می آیند تا دو برابر آنچه می گویند ببینند ، ولی از طرز سلوکشان این طور استنباط می شود که آنه با دو زبان و یک چشم تولد یافته اند ، زیرا همان افرادی که کمتر دیده اند بیشتر حرف می زنند و آنهاییکه هیچ ندیده اند ، دربارۀ همه چیز اظهار نظر می کنند . کولتون اگر قرار است فردا صبح کار کنید شب زود به رختخواب بروید . زود به رختخواب رفتن و زود از خواب برخاستن یکی از رموز موفقیت است . برایان تریسی برای تلفظ کوتاهترین کلمه "بله" یا "نه" خیلی بیشتر از یک نطق باید فکر کرد . پتیاگور رسیدن به راستی و درستی چندان سخت و پیچیده نیست کافیست کمی به خوی کودکی برگردیم . ارد بزرگ اراده یک احساس نیست بلکه شامل احساس های متعدد است و نمی توان آن را از اندیشه جدا کرد. در عین حال اراده یک شور است و کسی که اراده می کند به اشتباه اراده را با عمل یکی در نظر می گیرد . فردریش نیچه اولین ساعت روز را که به " ساعت طلایی " معروف است صرف خودتان کنید . برایان تریسی هرکس قادر به تملک و ارادۀ نفس خود باشد آزادی حقیقی را به دست آورده است . پرسلیس اهل سیاست پاسخگو هستند ! البته تنها به پرسشهایی که دوست دارند ! . ارد بزرگ تملّق خوراک ابلهان است . شکسپیر هر روز صبح 30 تا 60 دقیقه از وقت خود را صرف مطالعه کنید تا توانایی های خود را به روز کرده و حضور ذهن خود را تقویت کنید . برایان تریسی آغاز هر کار مهمترین قسمت آن است . افلاطون کوشش های سیاسی برای جوانان ، مردابی مرگبار است . ارد بزرگ قبول حقیقت از بیان حقیقت سختتر است . هیچکاک
اولین قرار ملاقات روز را صبح زود بگذارید . زود از خواب بلند شوید، زود از خانه بیرون بروید و مشغول کار شوید . برایان تریسی میزان بزرگی و موفقیت هر فرد بستگی به این دارد که تا چه حد می تواند همه نیروهای خود را در یک کانال بریزد. اریسون سووت ماردن چو گرمای تن مردان و زنان کهن به آسمان پر کشید با یاد خویش اندیشه هواخواهان خود را گرما دهند . ارد بزرگ ایده های ازلی دریافته از تامل ناب هستند و مایه اساسی و ابدی تمام پدیده های جهان را بازگو می کنند. این ایده ها متناسب با ماده ای که واسطه بازگویی آنها هستند ، جامه نقاشی ، شعر، مجسمه سازی یا موسیقی می پوشند . تنها سرچشمه هنر معرفت بر ایده هاست و تنها هدف آن انتقال این معرفت است. شوپنهاور
تمام روز را کار کنید و هر دقیقه را هم به حساب بیاورید . برایان تریسی هر عادتی در ابتدا مانند یک نخ نازک است . اما هربار که یک عمل را تکرار می کنیم ما این نخ را ضخیم تر می کنیم و با تکرار عمل نهایتا این نخ تبدیل به طناب و بلندی می شود که برای همیشه به دور فکر و عمل ما می پیچد. اریسون سووت ماردن آدمهای پلیدی هستند که با زمان سنجی مناسب ، از نگرانی های همگانی بهره می برند و خود را یک شبه رهایی بخش مردم می خوانند . ارد بزرگ فکر خوب معمار و آفریننده است . دیل کارنگی اگر هر روز دو بار و هر بار به مدت 20 دقیقه برای صرف چای دست از کار بکشید و اگر در سال 50 هفته کار کنید روی هم رفته معادل 10000 دقیقه یا 166 ساعت در سال وقت صرف این کار کرده اید . از وقت خود عاقلانه استفاده کنید . برایان تریسی اندیشه و تفکر پشتوانه ای بزرگ در سراسر حیات بشر است و انسان بی اندیشه و تفکر به ماده ای بی روح می ماند . پاسکال مهم ترین رازهای نهان سیاست بازان ، چیزی جز پیگری اندیشه مردم کوچه و بازار نیست . ارد بزرگ تمام پیشرفتهای عالمگیر خود را مدیون تفکر منظم و یادداشت برداری دقیق هستم . ادیسون هر فرد به طور متوسط در روز یک ساعت ، و با در نظر گرفتن 250 روز کاری در سال سالانه 250 ساعت از وقت خود را صرف خوردن ناهار می کند . از این وقت عاقلانه استفاده کنید . برایان تریسی افکار افراد متفکر خودبخود می اندیشد . ارنست دیمنه کودکی که گناه خویش را بدون پرسش ما به گردن می گیرد در حال گذراندن نخستین گام های قهرمانی است . ارد بزرگ شما می توانید بانگ طبل را مهار کنید و سیم های گیتار را باز کنید ، ولی کدامیک از فرزندان آدم خواهد توانست چکاوک را در آسمان از نوا باز دارد؟ . جبران خلیل جبران انسانهای برتر از وقت خود به گونه ای استفاده می کنند که گویی دیگران نظاره گر اعمال آنها هستند ، حتی وقتی که تنها هستند و کسی آنها را نمی بیند . برایان تریسی بدگمانی میان افکار انسان مانند خفاش در میان پرندگان است که همیشه در سپیده دم یا به هنگام غروب که نور ظلمت بهم آمیخته است بال فشانی می کند . بایگون کسی که همسر و کودک خویش را رها می کند ، در پی خفت ابدیست . ارد بزرگ اگر یک بار دیگر به دنیا می آمدم بسیار سبک تر گردش می کردم. در بهار با پای برهنه زودتر به راه می افتادم و در خزان با همان پاها، دیرتر برمی گشتم، بیشتر می رقصیدم شنگول تر اسب سواری می کردم و داوودی های بیشتری می چیدم. نادین استیر همیشه برای انجام کارهایتان جدول زمان بندی شده داشته باشید و تمام کارها و قرار ملاقات ها را در آن بنویسید . برایان تریسی انسان خوشبخت آن کسی است که حوادث را با تبسم و اندکی دقت بعلت وقوع آن تلقی وقبول نماید . مترلینگ هرگز به کودکانتان نگویید پیشه آینده اش چه باشد همواره به او ادب و ستایش به دیگران را آموزش دهید چون با داشتن این ویژگیها همیشه او نگار مردم و شما در نیکبختی خواهید بود و اگر اینگونه نباشد هیچ پیشه ای نمی تواند به او و شما بزرگواری بخشد . ارد بزرگ بخاطر بسپاریم که تنها راه تامین خوشبختی این نیست که متوقع حقشناسی از دیگران باشیم بلکه خوبیهائیکه به آنها می کنیم باید فقط بمنظور تامین مسرت باطن خودمان باشد . دیل کارنگی خوشبختی شکل ظاهری ایمان است ،تا ایمان و امید و سخت کوشی نباشد ،هیچ کاری را نمی توان انجام داد . هلن کلر هر کاری که انجام می دهید در واقع دارید وقتتان را می فروشید . آن را ارزان نفروشید . برایان تریسی کسی که دارای عزمی راسخ است ،جهان را مطابق میل خویش عوض می کند . گوته مردان و زنان کهن در راه رسیدن به هدف ، یک آن هم نمی ایستند . ارد بزرگ یک زندگی مطالعه نشده ،ارزش زیستن ندارد . سقراط
رویکرد شما نسبت به وقتتان تا حد زیادی میزان پیشرفت و موفقیت شما را تعیین می کند . برایان تریسی فکر خوب معمار و آفریننده است . دیل کارنگی نگاه مردان کهن ایستا نیست آنها دورانهای آینده را نیز به خوبی می بینند . ارد بزرگ فکر نو بسیار ظریف و حساس است ،با یک ریشخند کوچک می میرد و کنایه ای کوچک آن را بسختی مجروح می کند . هربرت اسپنسر
انسان های برتر می توانند همزمان بر روی دو تفکر متضاد تمرکز کنند و به کار ادامه دهند ، یعنی هم دید دراز مدت داشته باشند و هم کوتاه مدت . برایان تریسی هرگاه بتوانیم از نیروی تخیل به همان اندازه استفاده کنیم که از نیروی بصری استفاده می کنیم هر کاری انجام پذیر است . کارلایل اگر نتوانیم به تبار خویش سامانی درست دهیم ، مانند این است که در خانه ایی بی دیوار زندگی می کنیم . ارد بزرگ آدم بی مغز و پرگو چون آدم ولخرج و بی سرمایه است . پاسکال
امروز به کارهایی بپردازید که شما را به زندگی ایده آل فردا می رساند . برایان تریسی آنقدر شکست میخورم تا راه شکست دادن را بیاموزم . پطر دودمان بی نیا و مرد کهن ، به هزار آیین اهریمنی گردانده می شود . ارد بزرگ پیروزی آن نیست که هرگز زمین نخوری، آنستکه بعداز هر زمین خوردنی برخیزی. مهاتما گاندی
در طول زندگی شغلی خود ، 10% از در آمدتان را در جای مناسب سرمایه گذاری کنید . این کار شما را ثروتمند خواهد کرد . برایان تریسی مرا دوست بدار،اندکی ولی طولانی . کریستوفر مارلو چه فریست زندگی را آنگاه که : برآزندگان را نشناسی ؟ و در خود بپیچی ؟ . ارد بزرگ
نقشه
آن روز صبح یک دسته صورتحساب تازه رسیده بود . نامه شرکت بیمه ، از لغو شدن قرارداد هایشان خبر می داد. زن آه کشید و با نگرانی از جا برخاست تا شوهرش را در جریان بگذارد. آشپزخانه بوی گاز می داد. روی میز کار شوهرش نامه ای پیدار کرد . «...پول بیمه عمر من برای زندگی تو و بچه ها کافی خواهد بود...» دوستان یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش مارک بود و انگار همهی کتابهایش را با خود به خانه می برد. با خودم گفتم: 'کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!' من برای آخر هفته ام برنامه ریزی کرده بودم. (مسابقهی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانهی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم. همینطور که می رفتم، تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد. عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، یه قطره درشت اشک در چشمهاش دیدم. همینطور که عینکش را به دستش میدادم، گفتم: ' این بچه ها یه مشت آشغالن!' او به من نگاهی کرد و گفت: ' هی ، متشکرم!' و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود. من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانهی ما زندگی می کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟ او گفت که قبلا به یک مدرسهی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم. ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتابهایش را برایش آوردم. او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد. ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر مارک را می شناختم، بیشتر از او خوشم میآمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند. صبح دوشنبه رسید و من دوباره مارک را با حجم انبوهی از کتابها دیدم. به او گفتم:' پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی،با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری!' مارک خندید و نصف کتابها را در دستان من گذاشت. در چهار سال بعد، من و مارک بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم. مارک تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک. من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد. او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم. مارک کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند. من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم. من مارک را دیدم. او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند. حتی عینک زدنش هم به او می آمد. همهی دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می کردم! امروز یکی از اون روزها بود. من میدیم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است. بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: ' هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!' او با یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد( همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: ' مرسی'. گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری شروع کرد: ' فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یک مربی ورزش... اما مهمتر از همه، دوستانتان... من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن، بهترین هدیه ای است که شما می توانید به کسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم.' من به دوستم با ناباوری نگاه می کردم، در حالیکه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می کرد. به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بکشد. او گفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تا مادرش بعدا ً وسایل او را به خانه نیاورد. مارک نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد. او ادامه داد: 'خوشبختانه، من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار غیر قابل بحث، باز داشت.' من به همهمه ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم، در حالیکه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما دربارهی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد. پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس. من تا آن لحظه عمق این لبخند را درک نکرده بودم. هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست کم نگیرید. با یک رفتار کوچک، شما می توانید زندگی یک نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن.
بیمارستا روانی به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روانپزشک پرسیدم شما چطور میفهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟ روانپزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب میکنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار میگذاریم و از او میخواهیم که وان را خالى کند. من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگتر است. روانپزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر میدارد. شما میخواهید تختتان کنار پنجره باشد؟
حکمت سقراط روزی سقراط در کنار دریا راه می رفت که نوجوانی نزد او آمد و گفت:
امید ابوریحان بیرونی در خانه یکی از بزرگان نیشابور میهمان بود از هشتی ورودی خانه ، صدای او را می شنید که در حال نصیحت و اندرز است .
بهشت
[ دو شنبه 22 فروردين 1390برچسب:داستان,عبرت انگیز, ] [ 4:41 ] [ مریم ]
زنان!!!!!!
مامان خدا را دوست دارد ولی نمی دانم آیا خدا هم او را دوست دارد ؟
راستي اگر ما با يك جنسيت ديگر متولد ميشديم اين شرايط را برمي تابيديم؟
خالی نشد.خط خورد. زن ها خط خوردند، مادر ها خط خوردند
دخترها زن شدند، زن ها مادر شدند و خط خوردند
و بابا چون حق دارد، آب می دهد. نان می دهد.
مامان، زوجه
در مقابل هر زنی که به او ضعیفه می گویند مردی وجود دارد که از قدرت کاذب رنج می برد
در مقابل هر زنی که به او احساساتی گویند مردی وجود دارد که هرگز قدرت گریستن ندارد
در مقابل هر زنی که رموز مکانیکی را نیداند مردی وجود دارد که حتی از پختن تخم مرغ هم عاجز است
در مقابل هر زنی که به خاطر زن بودن به او کار نمی دهند مردی وجود دارد که هرگز یک خانواده را نمی تواند مدیریت کند
بشریت پرنداه ای است بادو بال :زن و مرد .وتنها زمانی پیشرفت می کند که این دو با هم پرواز کنند
پسرک گفت : " گاهی اوقات قاشق از دستم می افتد . "
پیرمرد گفت : " من هم همینطور . "
پسرک آرام نجوا کرد : " من شلوارم را خیس می کنم . "
پیرمرد خندید و گفت : " من هم همینطور "
پسرک گفت : " من خیلی گریه می کنم ."
پیرمرد سری تکان داد و گفت : " من هم همینطور . "
اما بدتر از همه این است که... پسرک ادامه داد:آدم بزرگ ها به من توجه نمی کنند .
بعد پسرک گرمای دست چروکیده ای را حس کرد .
" می فهمم چه حسی داری . . . می فهمم . "
همیشه کسی هست که از نظر رفتاری تو را الگو قرار دهند. پس سعی کن باعث گمراهی دیگران نشوی .
زمانی که متولد شدم به من آموختند دوست بدار ولی حالا که دیوانه وار دوست می دارم می گویند
فراموش کن آیا این است راه و رسم زندگی ... نظر یادتون نره ه ه ه ه ه ه
- برو به اوستا بگو این وافوری که من ساختی سوراخش کوچیکه . -- برو به اربابت بگو ٬ سوراخش به اندازه ای که کل زندگیت از توش رد شه
تاجری پسرش را برای آموختن »راز خوشبختی « نزد خردمندی فرستاد .پسر جوان چهل روز تمام در
مرحوم آقاى بلادى فرمود یکى از بستگانم که چند سال در فرانسه براى تحصیل توقف داشت، در مراجعتش نقل کرد که: کودک
کسی اونجا نیست؟؟؟؟
داستان مادر مادر من فقط یك چشم داشت. من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود
روزی اشعب(با مرد بازرگانی همسفر شد و این مرد تمام کارها را به تنهایی انجام میداد مانند پایین آوردن وسایل از روی اسب ها و آب دادن به اسبها و….
در راه بازگشت برای غذا خوردن از روی اسب پیاده شدند . اشعب روی زمین نشست و پاهایش را دراز کرد. و مرد فرش را پهن کرد و وسایل را از روی اسبها پیاده کرد سپس به اشعب نگاهی کرد وگفت: بلند شو هیزم جمع کن ومن گوشت خورد میکنم ..
اشعب: به خدا از بس که سوار این اسب شدم خسته ام .
مرد بلند شد و هیزم را جمع کرد سپس به اشعب گفت: بیا و آتش بزن ..
اشعب : اگر به اتش نزدیک شوم دودش سینه ام را اذیت میدهد .
مرد آتش را روشن کرد و گفت بیا مرا در خرد کردن این گوشت کمک کن
اشعب: میترسم چاقو دستم را ببرد
مرد به تنهایی گوشتها را خرد کرد و باز رو به اشعب کرد و گفت : بیا و گوشت ها را درون قابلمه بریز و غذا درست کن
اشعب : وقتی به پختن غذا درون قابلمه نگاه می کنم چشمانم درد می گیرد .
تا اینکه مرد غذا را درست کرد و خسته روی زمین نشست و به اشعب گفت : برو سفره را پهن و غذا را در بشقاب بریز
اشعب: بدنم سنگینی میکند نمیتوانم این کار را بکنم .
مرد از جای خود بلند شد و سفره را پهن وغذا را اماده کرد سپس گفت : ای اشعب بیا و مرا در خوردن غذا همراهی کن .
اشعب : واقعا خجالت زده هستم از اینکه نتواستم کاری انجام دهم اما الان من در خدمتت هستم و هر کاری خواستی انجام میدهم …
سپس بلند شد و غذا خورد .
اگر پیام خدا رو خوب دریافت نکردید، به «فرستنده ها» دست نزنید، «گیرنده ها» را تنظیم کنید. * خداوند، گوش ها و چشم ها را در سر قرار داده است تا تنها سخنان و صحنه های بالا و والا را جست و جو کنیم. * خود را ارزان نفروشیم، در فروشگاه بزرگ هستی روی قلب انسان نوشته اند: قیمت=خدا! * این همه خود را تحقیر نکنید، خداوند پس از ساختن شما به خود تبریک گفت. * وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است. * یادمان باشد که خدا هیچ وقت ما را از یاد نبرده است. * کسی که با خدا حرف نمی زند، صحبت کردن نمی داند. * آنکه خدا را باور نکرده است، خود را انکار کرده است. * کسی که با خدا قهر است، هرگز با خودش آشنی نمی کند. * خدا بی گناه است در پروندۀ نگاه تان تجدید نظر کنید. * ما خلیفۀ خداییم، مثل خدا باشیم، قابل دسترس در همه جا و همه گاه. * آنکه خدا را از زندگیش سانسور کند همیشه دچار خود سانسوری خواهد بود. * خدا از آن کس که روزهایش بیهوده می گذرد، نمی گذرد. * بیهوده گفته اند تنها «صداست» که می ماند، تنها «خداست» که می ماند. * روزی که خدا همه چیز را قسمت کرد، خود را به خوبان بخشید. * برای اثبات کوری کافیست که انسان چشم های نگران خدا را نبیند. * شکسته های دلت را به بازار خدا ببر، خدا، خود بهای شکسته دلان است. * به چشم های خود دروغ نگوییم، خدا دیدنی است. * چشم هایی که خدا را نبینند، دو گودال مخوفند که بر صورت انسان دهن باز کرده اند. * امروز از دیروز به مرگ نزدیک تریم به خدا چطور؟ *اگر از خدا بپرسید کیستی؟ در جواب «ما» را معرفی خواهد کرد! ما بهترین معرف خداییم، آیا اگر از ما بپرسند کیستی؟ خدا را معرفی خواهیم کرد؟ * وقتی خدا هست هیچ دلیلی برای ناامیدی نیست. * آسمان، چشم آبی خداست، نگران همیشۀ من و تو. * خداوند سند آسمان را به نام کسانی که در زمین خانه ندارند امضا کرده است
عاقلانه ترین کلمه "احتیاط " است
انسان هیچ وقت بیش تر از آن موقع خود را گول نمیزند که خیال میکند دیگران را فریب داده است . لاروشفوکولد
جاییکه در آن خوش بینی بیش از هر جای دیگر رواج و رونق دارد ، تیمارستان است . هاولاک الیس
آسمان جای عجیبیست نمی دانستیم بگذار ابر سرنوشت هرچه می خواهد ببارد ما چترمان خداست غروب شد
خداوند درهای هنر را بر روی دانایان دادگر گشوده است . فردوسی خردمند
مهم ترین نکته این است: در هر لحظه قادر باشیم آنچه را که هستیم به خاطر آنچه می توانیم بشویم قربانی کنیم . چارلز دیوبولیس
اگر یک بار دیگر به دنیا می آمدم بسیار سبک تر گردش می کردم. در بهار با پای برهنه زودتر به راه می افتادم و در خزان با همان پاها، دیرتر برمی گشتم، بیشتر می رقصیدم شنگول تر اسب سواری می کردم و داوودی های بیشتری می چیدم. نادین استیر
آنقدر شکست میخورم تا راه شکست دادن را بیاموزم . پطر
تولد چیزی غیر از آغاز مرگ نیست . ادوارد یانک
بزرگترین بدبختی آن است که طاقت کشیدن بار بدبختی را نداشته باشیم . باس
انسان هر چه بالاتر برود احتمال دیده شدن وصله ی شلوارش بیشتر می شود. ادیسون
|
|
[ طراحی : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin ] |