خاطرات

خاطرات
هرگاه به یادم افتادی.....به اسمان نگاه کن.....من انجا نیستم.....زیر خاکم....با خدایم حرف بزن
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  من با اسم خاطرات و آدرس maryam16.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





 

امام علی(ع) :بزرگ ارزو کن     کوچک عمل کن    از همین حال  شروع کن

 

جایمان کجاست؟

می گویند زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به دعاوی انگلیس در
ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شود، دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از
موقع به محل رفت. در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه ی شرکت کنندگان تعیین
شده بود، دکتر مصدق رفت و به نمایندگی هیات ایران روی صندلی نماینده
انگلستان نشست.

قبل از شروع جلسه، یکی دو بار به دکتر مصدق گفتند که اینجا برای نماینده
هیات انگلیسی در نظر گرفته شده و جای شما آنجاست، اما پیرمرد توجهی نكرد
و روی همان صندلی نشست. جلسه داشت شروع می شد و نماینده هیات انگلیس
روبروی دکتر مصدق منتظر ایستاده بود تا بلکه بلند شود و روی صندلی خویش
بنشیند، اما پیرمرد اصلاً نگاهش هم نمی کرد.


جلسه شروع شد و قاضی رسیدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جای
نماینده انگلستان نشسته اید، جای شما آنجاست. کم کم ماجرا داشت پیچیده می
شد و بیخ پیدا میكرد که مصدق بالاخره به صدا در آمد و گفت : شما فكر می
کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست و صندلی نماینده هیات انگلیس کدام است ؟
نه جناب رییس، خوب می دانیم جایمان کدام است.

اما علت اینكه چند دقیقه ای روی صندلی دوستان نشستم به خاطر این بود تا
دوستان بدانند برجای دیگران نشستن یعنی چه ؟ او اضافه کرد که سال های سال
است دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و کم کم یادشان رفته که جایشان
این جا نیست و ایران سرزمین آبا و اجدادی ماست نه سرزمین آنان ...

سكوتی عمیق فضای دادگاه لاهه را احاطه كرده بود و دكتر مصدق بعد از پایان
سخنانش كمی سكوت كرد و آرام بلند شد و به روی صندلی خویش قرار گرفت. با
همین ابتکار و حرکت، عجیب بود که تا انتهای نشست، فضای جلسه تحت تاثیر
مستقیم این رفتار پیرمرد قرار گرفته بود و در نهایت نیز انگلستان محکوم
شد.


شمع فرشته
         مردي كه همسرش را از دست داده بود ، دختر سه ساله اش را بسيار دوست مي
        داشت . دخترك به بيماري سختي مبتلا شد ، پدر به هر دري زد تا كودك سلامتي
        اش را دوباره به دست آورد ، هرچه پول داشت براي درمان او خرج كرد ولي
        بيماري جان دخترك را گرفت و او مرد .
        پدر در خانه اش را بست و گوشه گير شد . با هيچكس صحبت نمي كرد و سركار نمي
        رفت . دوستان و آشنايانش خيلي سعي كردند تا او را به زندگي عادي برگردانند
        ولي موفق نشدند .
        شبي پدر روياي عجيبي ديد . ديد كه در بهشت است و صف منظمي از فرشتگان كوچك
        در جاده اي طلايي به سوي كاخي مجلل در حركت هستند .
        هر فرشته شمعي در دست داشت و شمع همه فرشتگان بجز يكي روشن بود . مرد وقتي
        جلوتر رفت و ديد كه فرشته اي كه شمعش خاموش است ، همان دختر خودش است . پدر
        فرشته غمگينش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد ، از او پرسيد : دلبندم ،
        چرا غمگيني ؟ چرا شمع تو خاموش است ؟
        دخترك به پدرش گفت : بابا جان ، هر وقت شمع من روشن مي شود ، اشكهاي تو آن
        را خاموش مي كند و هر وقت تو دلتنگ مي شوي ، من هم غمگين مي شوم .
        پدر در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود ، از خواب پريد .
      


منانع یا شانس

در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این كه عكس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی كرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از كنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می كردندكه این چه شهری است كه نظم ندارد. حاكم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچ كس تخته سنگ را از وسط برنمی داشت . نزدیك غروب، یك روستایی كه پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیك سنگ شد.
بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناری قرار داد. ناگهان كیسه ای را دید كه زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، كیسه را باز كرد و داخل آن سكه های طلا و یك یادداشت پیدا كرد. پادشاه در ان یادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعی میتواند یك شانس برای تغییر زندگی انسان باشد."



ملاقات خدا

ظهر یک روز سرد زمستانی ، وقتی پروین به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره ی پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود.

او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل ان را خواند:

" پروین عزیزم،

عصر امروز به خانه ی تو می ایم تا تو را ملاقات کنم .

با عشق ، خدا "

پروین همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت. با خود فکر کرد که چرا خدا می خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم همی نبود. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت: : من که چیزی برای پذیرایی ندارم!". پس نگاهی به کیف پولش انداخت . او فقط هزار و صد تومان داشت.

با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله اشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مرد فقیری را دید که از سرما می لرزیدند. مرد فقیر به پروین گفت:" خانم ، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. ایا امکان دارد به ما کمکی کنید؟"

پروین جواب داد: "متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نانها هم برای مهمانم خریده ام."

مرد گفت: " بسیار خوب خانم ، متشکرم" و بعد دستش را روی شانه ی همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.

همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن یودند، پروین درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: " اقا خواهش می کنم صبرکنید" وقتی پروین به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت.

مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی پروین به خانه رسید یک لحظه ناراحت شد چون خدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همان طور که در را باز کرد ، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:

" پروین عزیز،

از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم،

با عشق ، خدا "


جینی

جینی دختر کوچولوی زیبا و باهوش پنج ساله ای بود که یک روز همراه مادرش برای خرید به مغازه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش 5/2 دلار بود،چقدر دلش اون گردنبند رو می خواست.پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که اون گردن بند رو براش بخره.
مادرش گفت : خب! این گردنبند قشنگیه، اما قیمتش زیاده،اما بهت میگم که چکار می شه کرد! من این گردنبند رو برات می خرم اما شرط داره : " وقتی رسیدیم خونه، لیست یک سری از کارها که می تونی انجامشون بدی رو بهت می دم و با انجام اون کارها می تونی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت بهت چند دلار هدیه می ده و این می تونه کمکت کنه."
جینی قبول کرد. او هر روز با جدیت کارهایی که بهش محول شده بود رو انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش بهش پول هدیه می ده.بزودی جینی همه کارها رو انجام داد و تونست بهای گردن بندش رو بپردازه.
وای که چقدر اون گردن بند رو دوست داشت.همه جا اونو به گردنش می انداخت ؛ کودکستان، رختخواب، وقتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که اون رو از گردنش باز می‌کرد تو حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکنه رنگش خراب بشه!
جینی پدر خیلی دوست داشتنی داشت. هر شب که جینی به رختخواب می رفت، پدرش کنار تختش روی صندلی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه جینی رو براش می خوند. یک شب بعد از اینکه داستان تموم شد، پدرجینی گفت :
- جینی ! تو منو دوست داری؟
- اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم.
- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده!
- نه پدر، اون رو نه! اما می تونم رزی عروسک مورد علاقمو که سال پیش برای تولدم بهم هدیه دادی بهت بدم، اون عروسک قشنگیه ، می تونی تو مهمونی های چای دعوتش کنی، قبوله؟
- نه عزیزم، اشکالی نداره.
پدر گونه هاش رو بوسید و نوازش کرد و گفت : "شب بخیر کوچولوی من."
هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خوندن داستان ،از جینی پرسید:
- جینی! تو منو دوست داری؟
اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم.
- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده!
- نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می تونم اسب کوچولو و صورتیم رو بهت بدم، اون موهاش خیلی نرمه و می تونی تو باغ باهاش گردش کنی، قبوله؟
- نه عزیزم، باشه ، اشکالی نداره!
و دوباره گونه هاش رو بوسید و گفت : "خدا حفظت کنه دختر کوچولوی من، خوابهای خوب ببینی."
چند روز بعد ، وقتی پدر جینی اومد تا براش داستان بخونه، دید که جینی روی تخت نشسته و لباش داره می لرزه.
جینی گفت : " پدر ، بیا اینجا." ، دستش رو به سمت پدرش برد، وقتی مشتش رو باز کرد گردن بندش اونجا بود و اون رو تو دست پدرش قل داد.
پدر با یک دستش اون گردن بند بدلی رو گرفته بود و با دست دیگه اش، از جیبش یه جعبه ی مخمل آبی بسیار زیبا رو درآورد. داخل جعبه، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود. پدرش در تمام این مدت اونو نگه داشته بود.
او منتظر بود تا هر وقت جینی از اون گردن بند بدلی صرف نظر کرد ، اونوقت این گردن بند اصل و زیبا رو بهش هدیه بده!
خب! این مسأله دقیقا ً همون کاریه که خدا در مورد ما انجام می ده. او منتظر می مونه تا ما از چیزهای بی ارزش که تو زندگی بهشون چسبیدیم دست برداریم، تا اونوقت گنج واقعی اش رو به ما هدیه بده.
به نظرت خدا مهربون نیست ؟!
این مسأله باعث شد تا درباره چیزهایی که بهشون چسبیده بودم بیشتر فکر کنم.
باعث شد ، یاد چیزهایی بیفتم که به ظاهر از دست داده بودم اما خدای بزرگ، به جای اونها ، هزار چیز بهتر رو به من داد.
یاد مسائلی افتادم که یه زمانی محکم بهشون چسبیده بودم و حاضر نبودم رهاشون کنم، اما وقتی اونها رو خواسته یا ناخواسته رها کردم خداوند چیزی خیلی بهتر رو بهم داد که دنیام رو تغییر داد.


 



http://www.roozgozar.comhttp://www.roozgozar.comhttp://www.roozgozar.comhttp://www.roozgozar.comhttp://www.roozgozar.comhttp://www.roozgozar.com
http://www.roozgozar.com

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ دو شنبه 22 فروردين 1390برچسب:داستان اموزنده, ] [ 4:53 ] [ مریم ]

.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

حرف های هست برای (نگفتن) حرف هایی که هرگز سر به (ابتذال گفتن) فرود نمی اورد و سرمایه ی ماورایی هر کس به اندازه ی حرف هایی هست که برای نگفتن دارد و خدا برای نگفتن حرف های زیادی برای نگفتن دارد هر کس به اندازه ایی که احساسش می کنند(هست) هر کس را نه بدان گونه که(هست)احساس می کنند بدان گونه که (احساسش)می کنند هست دکتر شریعتی
امکانات وب

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 78
تعداد نظرات : 267
تعداد آنلاین : 1


document.write(""+"<"+"/sc"+"rip"+"t>");

كد تصوير تصادفی

جاوا اسكریپت

.



قالب میهن بلاگ

download

قالب بلاگ اسکای

اخلاق اسلامی