خاطرات
هرگاه به یادم افتادی.....به اسمان نگاه کن.....من انجا نیستم.....زیر خاکم....با خدایم حرف بزن
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  من با اسم خاطرات و آدرس maryam16.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





دوستان این وبلاگ به دلیل کیفیت بالای لوکس بلاگ!!!!!!!!!!!!!! به ادرس زیر منتقل شد


 khaterat2.persianblog.ir/

[ دو شنبه 7 شهريور 1390برچسب:, ] [ 17:14 ] [ مریم ]

میرسه روزی که توهم باورکنی این همه فاصله ر

باورت شه جداییمون  ٬ مرگ یک خاطره ر

میرسه  روزی که  تو هم باور کنی غصه ر

باور کنی  خستگی این  تن عاشق و  خسته ر

میرسه روزی که باور کنی تموم شدن قصه ر

اون روز می بینی اخر خط و کمبود عاطفه ر

شاید اون لحظه باورت شه پاکی اون همه گریه ر

آرزومه اون شب  قبول کنی  این دل دیوونه ر

فقط اون روز از یاد نبری این عاشق دل شکسته ر

اما اون وقت میخوریم حسرت این عشق ساده ر

میرسه روزی که باور کنیم تموم شدن این لحظه ر

[ دو شنبه 7 شهريور 1390برچسب:, ] [ 11:11 ] [ مریم ]

این روزهــا از همه دوری می کند

حافـــظه ی بلنـــد مدت من"

انگـــار سیر شـده است

از خــوردن آن همــه

خـــاطـــره .. !!
......

دیگر عادت کرده ام

به داشتــن خدایی که

همیشـــه سکوت می کند

 

[ جمعه 4 شهريور 1390برچسب:, ] [ 13:18 ] [ مریم ]

روزی خرکی بود بسی زیبا

با خواهر و مادر اما نداشت بابا

 

با یارانه ای که می گرفت و حقوق اندک

می توانست اداره کند یک زندگی کوچک

 

 

روزی خر غصه ی ما عاشق شد

عاشق دختری که ازاو خرتر بود،شد

 

خر عاشق  به سوی خانه روانه  شد

تا مادر چهره اش بدید از رازش اگاه شد

 

مادر گفت: غصه ات چیست؟

تو فقط بگو ان دختر کیست؟

 

خر گفت:دختری بس زیباست

خانه یشان هم در فلانجاست

 

مادرخر فردا صبح خندان  برای تحقیق رفت

اماانچنان عصبانی برگشت که ای کاش نمی رفت

 

مادر گفت:او دختر خوبی نیست فلان است

احمق!او چشم بادومی و اهل افغان است

 

نه یارانه می گیرد و نه شناسنامه دارد

تازه به همه گفته از قبرس می اید!!!

 

تو جمع کن انچه را به دست می اوری مازاد

بعدش هم برو تحصیل کن در دانشگاه ازاد

 

برو درس خوان و مهندس شو

شوهر یک زن نایس( (nice شو

 

تازه من یک روز که از دانشگاه عبور میکردم

داشتم یواشکی به حرف استادها گوش میکردم

 

استاد ها با هم یک صدا می گفتند

این دانشجو ها به خر زکی گفتند

 

از ان پس به تو می گویند جناب خر

مهندس اگر نخواهی هم دکترخر

 

اسمی برای خودت به هم بزن

پوز این دختر هم به خاک بزن

 

کلی پول دربیار و به خارج رو

به انگلیس ،المان یا قبرس رو

 

یک دختر اورجینال قبرسی بگیر

بعدش هم انجا سه تا سه تا زن گیر

 

این دختره ایکبیری و افغانی چیست؟

ان ورپریده اصلا لایق پسر من نیست

 

خر گفت:افرین به این مادر دانا

او برای من هم مادرست هم بابا

 

من به نصیحت تو عمل  می کنم

می روم و ازاد ثبت نام می کنم

 

بعد تحصیل،دکتر یا مهندس می شوم

می روم رئیس ناسا در قبرس می شوم

 

در انجا هم زوجه اختیار می کنم

برایتان10-20تا نوه مهیا می کنم

[ شنبه 25 تير 1390برچسب:, ] [ 11:25 ] [ مریم ]

فرض کنید: به شما این امکان رو میدن که یه رئیس واسه دنیا انتخاب
کنین ....



که قادر باشه به بهترین نحو ممکن دنیا رو رهبری و صلح و ترقی و خوشبختی
رو برای بشریت به ارمغان بیاره

سه نفر برای این کار نامزد شدن..شما بگین بین این سه داوطلب کدوم رو
انتخاب میکنین ؟؟؟

برای خوندن مطلب به ادامه مطلب برید




ادامه مطلب
[ دو شنبه 20 تير 1390برچسب:, ] [ 13:56 ] [ مریم ]

 


واي، باران؛ باران؛
شيشه پنجره را باران شست.
از دل من اما،
چه کسي نقش تو را خواهد شست؟
من شکو فائي گلهاي اميدم را در روءياهامي بينم،
و ندائي که به من مي گويد:
"گر چه شب تاريک است
دل قوي دار،
سحر نزديک است
از گريبان تو صبح صادق، مي گشايد پر و بال.

تو مثل قطره باران نو بهاراني،تو روح باراني
تو چنان شبنم پاک سحري؟           
- نه، از آن پاکتري.
تو بهاري؟ نه،-بهاران از توست.
از تو مي گيردوام، هر بهار اينهمه زيبايي را.
گل به گل،سنگ به سنگ اين دشت
يادگاران تواند.
رفته اي اينک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت سوکواران تواند.
در دلم آرزوي آمدنت مي ميرد
رفته اي اينک،اما آيا باز بر مي گردي؟
چه تمناي محالي دارم خنده ام مي گيرد!
در ميان من و تو فاصله ها ست.
گاه مي انديشم،
-مي تواني تو به لبخندي اين فاصله را برداري!

دستهاي تو توانائي آن را دارد؛
-که مرا، زندگاني بخشد.

من در آئينه رخ خود ديدم، و به تو حق دادم.
آه مي بينم،مي بينم
تو به اندازه تنهائي من خوشبختي
من به اندازه زيبائي تو غمگينم
آرزومي کردم،
که تو خواننده شعرم باشي.
-راستي شعر مرا مي خواني؟-
نه،دريغا،هرگز،
باورم نيست که خواننده شعرم باشي.
- کاشکي شعر مرا مي خواندي!-

افسوس!
آيا چه کسي تو را،
از مهربان شدن با من، مايوس مي کند؟

تو ،با نوشخند مهر،با واژه محبت،
فرسوده جان محتضرم را ز بند درد
آزاد مي کني.
وبا نوازشت،اين خشکزار خاطره ام را،
آباد مي کني.

-اينک،
با من چه مي کني؟؟؟؟؟؟!!!!!!


در انتظار اميدم،در انتطار اميد             

تو اي گريخته از من! حصار خلوت تنهايي مرا بشکن
به من بتاب،که سنگ سرد دره ام
که کوچکم،که ذره ام
مرا ز شرم مهر خويش آب کن
مرا به خويش جذب کن،مرا هم آفتاب کن.


چگونه با چه زباني به او توانم گفت:"که بر نمي گردي"
ونام خوب تو در ذهن کودک معصوم
تصوري ست هميشه،
هميشه بي تصوير،هميشه بي تعبير
دوباره با من باش! پناه خاطره ام
اي دو چشم،روشن باش!(فانوس روشن باش)

 


من ندانم که کيم ،من فقط مي دانم
که تويي،شاه بيت غزل زندگيم

[ چهار شنبه 15 تير 1390برچسب:, ] [ 20:6 ] [ مریم ]

چوپاني گله را به صحرا برد به درخت گردوي تنومندي رسيد.
 
از آن بالا رفت و به چيدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختي در گرفت، خواست فرود آيد، ترسيد. باد شاخه اي را كه چوپان روي آن بود به اين طرف وآن طرف مي برد.
ديد نزديك است كه بيفتد و دست و پايش بشكند.
در حال مستاصل شد...
از دور بقعه امامزاده اي را ديد و گفت:

برای خوندن داستان به ادامه ی مطلب بروید


ادامه مطلب
[ شنبه 11 تير 1390برچسب:, ] [ 19:27 ] [ مریم ]

همه مي پرسند

 

چيست در زمزمه مبهم آب؟ 

 

چيست در همهمه دلکش برگ؟ 

 

چيست در بازي آن ابر سپيد، روي اين آبي آرام بلند 

 

که ترا مي برد اين گونه به ژرفاي خيال؟ 

 

چيست در خلوت خاموش کبوترها؟ 

 

چيست در کوشش بي حاصل موج؟ 

 

چيست در خنده جام 

 

که تو چندين ساعت، مات و مبهوت به آن مي نگري؟  

به تو مي انديشم.

 

اي سراپا همه خوبي

 

تک و تنها به تو مي انديشم

 

همه وقت، همه جا، 

 

من به هر حال که باشم به تو مي انديشم

 

تو بدان اين را، تنها تو بدان

 

تو بمان با من، تنها تو بمان

 

جاي مهتاب به تاريکي شبها تو بتاب

 

من فداي تو، به جاي همه گلها تو بخند

 

اينک اين من که به پاي تو در افتادم باز؛ 


ريسماني کن از آن موي دراز؛ 


تو بگير؛ تو ببند؛ تو بخواه


تو بمان با من، تنها تو بمان


من همين يک نفس از جرعه جانم باقيست؛ 


آخرين جرعه اين جام تهي را تو بنوش.


فريدون مشيري

[ چهار شنبه 8 تير 1390برچسب:, ] [ 13:54 ] [ مریم ]

شنبه :
امروز رو مثلا گذاشته بودم واسه استراحت و رسیدگی به کارهای شخصی ام ولی
مگه این مردم میذارن؟!

یکشنبه:
امروز واقعا اعصابم خورد بود چون به هیچکدام از کارهای اداریم نرسیدم.
8753 تصادفی ، 6893 اعدامی ، 9872 تزریقی ، 44596 ایدزی ، و یک نفر بالای
145 سال سن رو واسه خاطر یک آدم وقت نشناس از دست دادم ... برای خودکشی
اونقدر قرص خواب خورده بود که هر کاری میکردم دیگه روحش بیدار نمیشد!

دوشنبه:
رفتم بیمارستان ویزیت یکی از مریضا. دور تختش اونقدر شلوغ بود که
نمیتونستم برم جلو. همه روپوش سفید پوشیده بودن و داشتند تند تند یادداشت
برمیداشتن. هر جور بود راهو باز کردم و رفتم بالای سر مریض، اما دیدم
دانشجوهای پرستاری قبل از من کشتنش. اگه دیر تر رسیده بودم ممکن بود حتی
روحشم ناقص کنن!
از همکاری بدم نمیاد، ولی بشرط اینکه قبلا با من هماهنگ بشه وگرنه خوشم
نمیاد کسی تو تخصصم دخالت کنه.

سه شنبه:
مادره با دوتا بچه اش میخواستن از خیابون رد شن. اول دست یکی از بچه ها
رو گرفتم، اما دیدم اون یکی داره نیگام میکنه.
دست اون یکی رو هم گرفتم، اما دیدم باز مادره داره یه جوری نگام میکنه.
اومدم دست خودشم بگیرم، اما دیدم یه عوضی با ماشین همچی با سرعت داره
میاد طرفمون که اگه خودمو کنار نکشم ممکنه به خودمم بزنه. با یک اشاره
ماشینش منحرف شد و کوبید به درخت. به خودم که اومدم دیدم مادره و بچه هاش
از خیابون رد شدن و برای تشکر دارن برام دست تکون میدن.
منم براشون دست تکون دادم و برای اینکه دست خالی نرم همونی که کوبیده بود
به درخت رو با خودم بردم. طرف اونقدر خورده بود که روحشم یه جورایی نشئه
بود و فکر کنم هنوزم که هنوزه نفهمیده مرده!

چهار شنبه:
خیلی عجله داشتم، اما وایستادم تا دعواشونو ببینم. چون جای دیگه کار
داشتم خواستم برم، ولی دیدم یکیشون داره فحش بدبد میده. اونقدر ازش بدم
اومد که توی راه بهش گفتم: اگه زبونتو نیگه داشته بودی الان نه خودت چاقو
خورده بودی و نه دست من زخمی میشد! الان چند ساعته که همه کارهامو ول
کردمو دارم روحش رو پنچرگیری میکنم!

پنج شنبه:
اونقدر از برج ایفل برام تعریف کرده بودند که هوس کردم این آخر هفته ای
برم اونجا و یه دیدی بندازم. وقتی رسیدم بالای برج، دیدم یه آقایی با
دوربینش رفته رو لبه وایستاده تا از منظره پایین عکس بگیره.راستش ترسیدم
بیفته. با خودم گفتم اگه کمکش نکنم ممکنه همچی بخوره زمین که دیگه قابل
شناسائی نباشه. با احتیاط رفتم جلو بگیرمش نیفته اما تو یه لحظه جفتمون
چنان هل شدیم که روحش موند تو دست من و جونش پرت شد پائین! باور کنید
اصلا تو برنامم نبود ولی بالاخره پیش اومد.

جمعه:
بابا ولم کنید جمعه که تعطیله! میگن تو جمعه ها مرده ها هم آزادن، اونوقت
خدا رو خوش میاد طفلکی من آزاد نباشم ؟!

 

[ یک شنبه 5 تير 1390برچسب:, ] [ 22:6 ] [ مریم ]

خداجون چیه دیگه چی شده؟بازم که خیسه چشات

                نکنه ایندفعه هم یکی ول کرده دستاش از دستات

 

نکنه بازم یکی بهت گفته خیلی بی مرامی  بی وفایی

                 نکنه بازم یکی گفته  که ولش کردی تو تنهایی

 

غصه نخور گریه نکن خوب ما دیگه همینیم

                               ولی میمیریم اگه فقط  یه روز تو ر  نبینیم

 

اونا نمیدونن تو اصلا واسه چی اشک میریزی

                              دل دادن به اونا مثل اینه که دلت دور میریزی

 

خدایا تو ساختی اینجا ر  واسه ما اما توش غریبی

                       بازی و  بی وفایی  ما ادما  ر با خودت می بینیی؟

 

همیشه دستات سفت میزاری تو دستامون اما بازم

                   میگیم:خدا که ولمون کرد نکنه تو تنهایی ببازم؟                   

 

این قانون زمینه که تو دوستی هامون رعایت می کنیم

                           هر که خیلی خوب بود باید تو خوبیش شک بکنیم

 

هر خوبیی که بکنی باز میگیم نه این خوب نیست

                        اینجا راه و روش  دوستی مردم  بی دروغ  نیست

[ پنج شنبه 2 تير 1390برچسب:, ] [ 11:24 ] [ مریم ]

پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت.
 
بالاخره پرسید:

- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟
-
درباره ی من می نویسید ؟
 
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
-
درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با
آن می نویسم.
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی.
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید.
-اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام.
 
بستگی داره چطور به آن نگاه کنی.
در این مداد ۵ خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری، تا آخر عمرت با آرامش
زندگی می کنی.
 
صفت اول :

- می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود داردکه حرکت تو را هدایت می کند.
اسم این دست خداست.او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد.

صفت دوم :
-گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این
باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر می شود.
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان
 
بهتری شوی.
 
صفت سوم :
  -
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده
 
کنیم.بدان که تصحیح یک کار خط، کار بدی نیست.
در واقع

برای اینکه خودت را درمسیر درست نگهداری مهم است  .

 
صفت چهارم :
-چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست،                

زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است.

پس همیشه مراقبت درونت باش که چه خبر است.

 
صفت پنجم :
  -
همیشه اثری از خود به جا می گذارد

.بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا

می گذارد و سعی کن نسبت به هرکاری

می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی.

 

[ سه شنبه 31 خرداد 1390برچسب:, ] [ 10:33 ] [ مریم ]

دکتر شريعتي : «كلاس پنجم كه بودم پسر درشت هيكلي در ته كلاس ما مي نشست كه براي

من مظهر تمام چيزهاي چندش آور بود ،آن هم به سه دليل ؛ اول آنكه كچل بود، دوم ا ينكه

سيگار مي كشيد و سوم - كه از همه تهوع آور بود- اينكه در آن سن و سال، زن داشت. !.

.... چند سالي گذشت يك روز كه با همسرم از خيابان مي گذشتيم ،آن پسر قوي هيكل ته

كلاس را ديدم در حاليكه خودم زن داشتم ،سيگار مي كشيدم و كچل شده بودم 

 

[ یک شنبه 29 خرداد 1390برچسب:, ] [ 12:39 ] [ مریم ]

کم کم یاد خواهی گرفت :


تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را
اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد نیستند
و هدیه‌ها، معنی عهد و پیمان نمی‌دهند

کم کم یاد میگیری :


که حتی نور خورشید هم می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری
باید باغِ خودت را پرورش دهی به جای اینکه
منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.
یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی
که محکم باشی پای هر خداحافظی
یاد می‌گیری که خیلی می‌ارزی.

خورخه لوییس بورخس

[ چهار شنبه 25 خرداد 1390برچسب:, ] [ 20:19 ] [ مریم ]

 

در بيمارستاني، دو بيمار در يک اتاق بستري بودند.

يکي از بيماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر يک ساعت روي تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشيند ولي بيمار ديگر مجبور بود هيچ تکاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد.

آنها ساعتها با هم صحبت مي‏کردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازي يا تعتيلاتشان با هم حرف مي‏زدند و هر روز بعد از ظهر، بيماري که تختش کنار پنجره بود، مي‏نشست و تمام چيزهائي که بيرون از پنجره مي‏ديد، براي هم اتاقيش توصيف مي‏کرد. پنجره، رو به يک پارک بود که درياچه زيبائي داشت.

مرغابيها و قوها در درياچه شنا مي‏کردند و کودکان با قايقهاي تفريحيشان در آب سرگرم بودند.

درختان کهن، به منظره بيرون، زيبيايي خاصي بخشيده بود و تصويري زيبا از شهر در افق دور دست ديده مي‏شد.

همان‏طور که مرد کنار پنجره اين جزئيات را توصيف مي‏کرد، هم اتاقيش جشمانش را مي‏بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم مي‏کرد و روحي تازه مي‏گرفت.

روزها و هفته‏ها سپري شد. تا اينکه روزي مرد کناز پنجره از دنيا رفت و مستخدمان بيمارستان جسد او را از اتاق بيرون بردند. مرد ديگر که بسيار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند.

پرستار اين کار را با رضايت انجام داد. مرد به آرامي و با درد بسيار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بيندازد.

بالاخره مي‏توانست آن منظره زيبا را با چشمان خودش ببيند ولي در کمال تعجب، با يک ديوار بلند مواجه شد! مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقيش هميشه مناظر دل انگيزي را از پشت پنجره براي او توصيف مي‏کرده است.

 

 

 

 

 

 

پرستار پاسخ داد: ولي آن مرد کاملا نابينا بود  

 

 

[ چهار شنبه 25 خرداد 1390برچسب:, ] [ 13:7 ] [ مریم ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

حرف های هست برای (نگفتن) حرف هایی که هرگز سر به (ابتذال گفتن) فرود نمی اورد و سرمایه ی ماورایی هر کس به اندازه ی حرف هایی هست که برای نگفتن دارد و خدا برای نگفتن حرف های زیادی برای نگفتن دارد هر کس به اندازه ایی که احساسش می کنند(هست) هر کس را نه بدان گونه که(هست)احساس می کنند بدان گونه که (احساسش)می کنند هست دکتر شریعتی
امکانات وب

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 17
بازدید دیروز : 42
بازدید هفته : 59
بازدید ماه : 66
بازدید کل : 100029
تعداد مطالب : 78
تعداد نظرات : 267
تعداد آنلاین : 1


document.write(""+"<"+"/sc"+"rip"+"t>");

كد تصوير تصادفی

جاوا اسكریپت

.



قالب میهن بلاگ

download

قالب بلاگ اسکای

اخلاق اسلامی